part 33

306 50 37
                                    

اتوبوس بین راه توقف کرده بود و جونگکوک که حسابی احساس گرسنگی میکرد از اتوبوس پیاده شد، نفس عمیقی از هوای پاک و خنک کشید و کش و قوسی به بدن کوفته شده‌اش داد. وارد سوپرمارکت شد و یه ظرف نودل آماده و دوتا کیمباپ مثلثی خرید و سعی کرد توی زمان استراحت اون‌هارو بخوره، وقتی بحث غذا میشد، کوک حتی خودش روهم فراموش میکرد چه برسه به مشکلات یا مسائلی که اون رو عذاب میداد. تمام محتویات کاسه رو با ولع خورد و وقتی حس کرد شکمش به اندازه‌ی کافی پر شده، از پشت میز بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.

با خیال راحت بیرون اومد و داشت لباسش رو مرتب میکرد که با نبودن اتوبوس شوکه شد، نفسی از کلافگی کشید و خواست موهاش رو با حرص از جا بکنه، دستی به سرش کشید و هوف بلندی گفت. حتی میشد از فاصله‌ی زیاد هم دید که اون پسر عصبی یا کلافه‌اس، چندبار جلوی سوپرمارکت قدم زد و برگشت و در آخر بیحال روی جدول کنار استراحتگاه نشست.

-آه کوک چرا انقدر خنگی؟!

مشتی به سرش زد و سرش رو پایین انداخت که دستی روی شونه‌اش قرار گرفت.

-آمم... ببخشید مشکلی پیش اومده؟

به پسری قد کوتاه با موهای فر و لبخندی دوست‌داشتنی خیره شد، اولش میخواست تمام مشکلاتش رو روی سر صاحب صدا خالی کنه که با دیدن صورت کیوتش پشیمون شد، آهی کشید و دوباره سرش رو پایین انداخت.

-از اتوبوس جاموندم.
-اوه... مقصدت کجا بوده هیونگ؟ اشکالی نداره که اینطور صدات کنم؟

جونگکوک سری تکون داد، چرا باید مشکل داشته باشه؟ میشد گفت از "آجوشی" خیلی بهتره. نگران وسایلش بود و درکل یادش رفت باید جواب اون پسر روهم بده و برای همین اون پسر دوباره سوالش رو تکرار کرد.

-اوه ببخشید فکرم زیادی مشغول شده

پسر کیوت دستش رو جلو آورد و مضطرب تند تند تکون داد.

-نه نه فقط چیشده؟
-آها بوکچون، میرفتم اونجا
-خب... میدونم عجیبه ولی میخوای با ما بیای اونجا؟

جونگکوک شوکه سرش رو به سمت پسر برگردوند، چی داشت میگفت؟ به یه غریبه چطور اعتماد میکرد؟

-هیونگ اونطوری نگاه نکن ما یه گروهیم که داوطلبانه داریم میریم اونجا یکی از خونه‌های خیلی قدیمیش نیاز به بازسازی داره و ماهم دانشجوهای معماری و مرمت و باستانشناسی هستیم. میرسیم اونجا و میتونی وسایلت رو از ایستگاه تحویل بگیری.

جونگکوک کمی فکر کرد، راست میگفت، به نظرش بهترین راه همین بود ولی وقتی ضربه خوردنش از دوست صمیمیش رو یادش اومد تصمیم گرفت به غریبه‌ای که فقط صورت کیوتی داره اعتماد نکنه!

-ممنون خودم یه کاریش میکنم، شما میتونید برید.

پسر سری تکون داد و با گفتن "هرطور راحتی" از اونجا رفت، جونگکوک بعد از نشستن چند دقیقه‌ی دیگه تونست افکارش رو جمع کنه و با یک تاکسی مطمئن خودش رو به اون روستا برسونه، همونجا میتونست تمام مقدساتی که براش مهم نبود رو شکر کنه که کیف پول و گوشیش و مدارکش همیشه توی کیف کمریش همراهش بود.

GamblingWhere stories live. Discover now