part 16

363 62 40
                                    

-نه خواهش میکنم... خواهش میکنم... ارباب لطفا... من کاری نکردم... من... من اون نیستم... ارباب... ارباب... ارباب رحم کنید

بدنش توی تب میسوخت و شروع به گفتن هذیون کرده بود، شوکی که بهش وارد شده بود رو هنوز نتونسته بود خوب هضم کنه و حالا اسیر تبی شده بود که باعث بی خوابی ارباب شده بود.

-کوک... هی پسر بلند شو... هی

چندبار تکونش داد ولی اون پسر اسیر کابوسی شده بود که نمیتونست به راحتی از چنگش خلاص بشه، آهی از سر ناامیدی کشید و از جا بلند شد و به سمت یخچال رفت، دو بطری آب خنک و دو ظرف برداشت و بعد به سمت حموم رفت و حوله ی سفیدی هم از اونجا برداشت. باید تبش رو میاورد پایین قبل از اینکه به تشنج برسه، خودشم قبول داشت دیدن اون صحنه ها برای این پسر زیاد از حد بود ولی چاره ای نداشت وقتی شین عملا اون رو تهدید کرده بود.

حوله ی خیس رو روی پیشونیش گذاشت و پاهاش رو از تخت آویزون کرد و اون رو توی ظرف آب خنک گذاشت، اگه تبش پایین تر نمیومد باید وان رو پر از یخ میکرد یا باید کار دیگه ای انجام میداد؟
سرش رو تکون داد، این فکرهای احمقانه از کینگ بعید بود، این پسر چه اهمیتی داشت بخواد اینطور واکنش نشون بده؟ تلفنش رو برداشت و با یونگی تماس گرفت.

-کوک تب کرده، برای شوک امروزه... آره... دکتر رو خبر کن

بالای سر پسر نشست و آروم موهای خیسی که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد.

-انقدر ترسوندمت خرگوش کوچولو؟!

پوزخندی زد که دوباره صدای ترسیده و اشکی که از گوشه ی چشمش روان شده بود توجه تهیونگ رو جلب کرد.

-ارباب... من فرار نمیکنم... نه قول میدم... خواهش میکنم... درد داره... ارباب... درد... داره

تهیونگ آروم حوله رو برداشت و اون رو دوباره خیس کرد و به صورتش کشید که کوک دست اون رو به آغوش کشید.

-نرو... باشه؟!... منو دست اونا نده... ببخشید... دیگه... دیگه فرار نمیکنم... منو نزن باشه؟!

تهیونگ تک خندی زد و گذاشت پسر با گرفتن دستش آروم بشه.

-که میخوای فرار کنی... جالب شد.

شستش رو روی لب های سفید شده ی پسر کشید، حتی حالت مریضش وقتی اینطور به التماس افتاده بود باعث میشد بخواد اون رو زیرش داشته باشه،
این حالتش واقعا تمام مقاومت تهیونگ رو به بازی میگرفت... صدای در بلند شد و فرصت نکرد به تفکراتش دامن بزنه چون یونگی با پزشکی که دستور داده شده بود به اونجا اومد.

در رو براشون باز کرد و بعد از گفتن جای کوک به دکتر کنار یونگی ایستاد و مشغول صحبت با اون شد.

-بهتر نیست برنامه رو عقب بندازیم؟!
-نه طبق برنامه پیش برو
-برای افتتاحیه میاین؟
-آره و این توله رو با خودم میارم، شین باید ببینتش
-من برنامه هارو هماهنگ کردم، بعد از صرف عصرانه ماشین برای بردنتون سمت ایونت میاد
-مشک...

GamblingWhere stories live. Discover now