با حس سبکی و معلق بودن چشمهاش رو آروم باز کرد و برای اولین چیز، خط فک تیز تهیونگ، جلوی چشمهاش خودنمایی میکرد، داشت اون رو تو بغلش به سمت عمارت میبرد؟! ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش شکل گرفت که از چشم ارباب دور نموند.
-بیدار شدی؟!
-نهتهیونگ به جوابش پوزخندی زد و بدون توجه به لبخند پسر، اون رو از پلهها بالا برد و بعد روی تخت رها کرد.
-آخ... نمیشد یکم رمانتیکتر باشی؟!
-هنوز زبونت درازه؟!کوک روی تخت نشست و خواست حرفی بزنه که ارباب شروع به درآوردن لباسهاش کرد.
-بازم؟!
تهیونگ متعجب از سوال پسر سرش رو سمتش برگردوند و با بدنی نیمه برهنه جلوش ایستاد.-چی بازم؟!
-هنوز میسوزه اخه!کوک سعی کرد تمام مظلومیتی که توی خودش سراغ داشت رو توی چهرهاش بریزه و ارباب رو از اینکار منصرف کنه، چون واقعا هنوز پشتش درد میکرد.
تهیونگ جلو اومد چونهاش رو گرفت و سرش رو به سمت بالا آورد.
-توی مغزت چیزی جز سکس وجود نداره؟ هورنی کوچولو!انگشت اشارهاش رو نوازش گونه روی لپ نرمش کشید و باعث شد تا کوک چشمهاش رو با با لمس گرم تهیونگ ببنده.
-بلندشو برو دوش بگیر، فردا باید بری سرکار جناب مهندس!
-برم؟! همین؟!تهیونگ متوجه سوال کوک شد ولی سعی کرد بیتوجه بهش به سمت حمام قدم برداره.
-هی ارباب!
-باز چی میخوای؟کوک از روی تخت بلند شد و خودش رو به ارباب رسوند و دقیقا جلوی صورتش با فاصلهی پنج انگشت ایستاد، میخواست جواب رو از چشمهاش بخونه، میخواست دلیل کارش رو بدونه! بس نبود اینهمه کار بی دلیل؟
-اینکارهات چه معنیای میده؟
-کدوم کار؟
-اینکه برام مراقب گذاشتی، اینکه منشیم رو عوض کردی، اینکه اینجا اومدی دنبالم و اینکه من مال توام رو بلند توی هردو گوشم فریاد زدی، هنوزم میخوای بگم؟"فلش بک"
تقریبا دوهفته از اومدنش به شرکت میگذشت و پروژهی جدید رو شروع کرده بودند که رئیس طماعش وارد اتاق شد و منشی جدیدی بهش معرفی کرد، مردی میان سال با سابقهی بالا. تعجب کوک زمانی بیشتر شد که رزومهی اون شخص رو مطالعه کرد. چرا همچین شخصی روکه معمولا حقوقهای بالایی میگرفتند رو اینجا استخدام کرده بودند که جواب سوالش رو بعد از چند روز با حرفی که از دهن آقای وون بیرون پریده بود، به دست آورد. "کیم تهیونگ"-آقای وون لطفا همه چیز رو برام کامل تعریف کن!
کوک عصبی پشت میزش نشسته و با دستهایی مشت شده و ابروهایی گره کرده به منشی بیگناه، خیره شده بود.
JE LEEST
Gambling
Fanfictie▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...