همه چی عجیب بود...
دوماهی بود که از پیشنهاد کیم میگذشت و بعد از اون جنجال انگار همهچی به جای قبل برگشته بود، همه چیز یعنی حتی دوماهی بود که کوک، خبر یا پیامی از تهیونگ نداشت و خودش مشغول کار توی شرکت شده و همچنان بحثهاشون رو با رئیس و کارفرما و ازهمه مهمتر جیمینی داشتند. یه زندگی عادی و نرمال مثل وقتی که کیم تهیونگی هنوز به زندگیش وارد نشده و جئون جونگکوکی که این وسط تمام زندگیش رو قمار نکرده بود.
همه چیز عادی و روی روال سابق بود و این برای جونگکوک عجیب بود، انقدر خبری از تهیونگ نداشت که کمکم داشت شک میکرد تمام این اتفاقات کابوس یا شاید رویایی بود که اون در سرش پرورش میداد ولی جای زخمهای بدنش بهش میفهموند که فکرش چیزی جز اشتباه نیست.
طبق روال این دو ماه، دوباره گوشیش رو چک کرد تا شاید پیامی دریافت کرده باشه و وقتی چیزی ندید ناامید گوشی رو خاموش کرد و به ادامهی محاسباتش برای پروژهی جدیدشون پرداخت.
بعد از چند دقیقه مدادش رو کلافه روی میز پرت کرد و به عقب تکیه داد، چشمهاش رو بست و سعی کرد مغزش رو از درگیری نجات بده اما هرچی سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت، دلش برای کسی تنگ شده بود که حتی پیامی بهش نمیداد، اصلا چی شد که مجبور به این جدایی و فاصله شدند؟!
"فلش بک دوماه قبل"
جونگکوک مبهوت به دیوار روبهروش خیره شده بود، هنوز باورش نمیشد که تهیونگ ازش خواست تا باهم باشند.
-هی چرا اینطوری خیره شدی؟ باید از فردا برگردی شرکت
-چی؟
-همین که شنیدی، کلی کار عقب افتاده داریم
-من استعفا دادم، دیونه شدی؟
-کسی قبول کرده؟ با رئیس صحبت کردم به عنوان مرخصی حسابش کنه.جونگکوک برای دقایقی از فکر تهیونگ بیرون اومد و به جیمینی که مصمم بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
-شوخی میکنی؟
-نه و اینکه امشب با من میای خونم و فردا میریم شرکت.
-صبر کن! خونت؟ ولی... تهیونگ چی؟جیمین چشمهاش رو چرخوند.
-اون باید فعلا صبر کنه تا از زخمش مراقبت شه و تا اون موقع که حدودا دوهفتهای میشه، همین جا میمونه
-تو اینارو از کجا میدونی؟
-یونگیجونگکوک مشکوک به جیمین نگاه کرد.
-باهاش رابطه داری؟!
-معلومه دیگه، باید اطلاعاتمون رو رد و بدل کنیم
-نه اون رابطه...دوتا انگشتش رو به هم چسبوند و لبخند مرموزی زد و جیمین با فهمیدن منظورش خودش رو جلو کشید و زد تو سرش.
-این چه فکریه؟ ما همکاریم
جونگکوک سرش رو ماساژ داد و با یه لبخند "حتما باور کردم" سرش رو پایین انداخت و مشغول چک کردن پیامهای گوشیش شد.
YOU ARE READING
Gambling
Fanfiction▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Gambling ະGᴇɴʀᴇ ᯓ BDSM, Sᴍᴜᴛ, Aɴɢsᴛ ະCUP ᯓ VKᴏᴏᴋ هیچی نداشت بگه، اون همه چیزش رو باخته بود حتی آخرین سرمایه اش یعنی خودش، روحش و بدنش رو به کیم تهیونگ باخته بود. چی پیش خودش فکر کرده بود که میتونه با کینگ دربیافته؟ پشیمو...