ده دقیقهای میشد که بعد از تموم شدن اولین جلسهٔ کاریشون در اون روز، سرش رو روی میز قرار داده بود و به دوست پسرش فکر میکرد. پسرکش دلتنگ بود و از حجم کاری و نبودنش کنارش شاکی. حق داشت؛ این یکماه کارهای شرکت خیلی زیاد شده بودن، بهطوری که دیروقت به خونه میرفت، دوستپسرش که در انتظارش روی کاناپه به خواب رفته بود رو بغل میکرد و به تختشون میبرد، بعد با همون لباسها کنارش میخوابید و صبح زود هم قبل از بیدار شدن پسرکش به شرکت بر میگشت. سرش رو از روی میز بلند کرد. با نادیده گرفتن سردردی که مدتی بود همراهش بود، تلفن رو به منشی وصل کرد.
+خانم جو چقدر تا جلسه بعدی وقت داریم؟
_بیست دقیقه آقای سئو.
چانگبین چشمهاش رو روی هم گذاشت و دستش رو به سرش گرفت.
+آه... پس نمیتونم برم خونه.
_نه آقای سئو، ارزش نداره، وقت کمه. تازه با این ترافیک به جلسه دیر میرسید.
+درسته... ممنونم.
تلفن رو سرجاش گذاشت. صفحه گوشیش را روشن کرد و به عکس دونفرهشون خیره شد. با دیدنش لبخندی مهمون لبهاش شد. باید فکری میکرد، دیگه خودش هم نمیتونست این دلتنگی رو تحمل کنه. از اون مهمتر باید از دل پسرکش در میآورد، وقتی که با عصبانیت تلفن رو روی چانگبین قطع کرده بود یعنی خیلی آزرده خاطره. همونطور که فکرش مشغول بود بلند شد، به سمت پنجرهٔ اتاقش رفت و به بیرون خیره شد. با شنیدن صدای در اتاق، اجازهٔ ورود داد. صدای بسته شدن در اومد، چانگبین با شنیدن صدایی از شخصی که وارد اتاقش شده بود به سمتش برگشت.
+هیونجین؟
-تو نمیتونی بیای خونه، ولی من میتونم بیام اینجا نه؟
با لبخند زیباش گفت. چانگبین به سمتش رفت و محکم بغلش کرد. عطر تنش رو بو کشید.
+عزیزدل من، خوب کاری کردی اومدی.
هیونجین با دلتنگی بدن ورزیدهٔ دوست پسرش رو تو بغلش فشار میداد. از بغل هم بیرون اومدن و به سمت کاناپه رفتن.
-وقتی تلفن رو قطع کردم از کارم پشیمون شدم... نباید اونجوری عصبانی میشدم.
هیونجین همزمان با نگاه کردن به دست چانگبین که دستش رو نوازش میکرد، ادامه داد:
-تو بهخاطر خوشبختی و خوشحالی من داری تلاش میکنی. بهخاطر آیندهمون و من به جای اینکه پیشت باشم، با غر زدنام بیشتر باعث خستگیت میشم.
چانگبین با دیدن ناراحتی هیونجین، به سرعت اونرو به آغوشش کشید و روی موهاش بوسهای زد.
+هی اینطوری نیست... من خودم خواستم سخت کار کنم و راضیم. بودنت کنارم کافیه تا خستگیام در بره.
هیونجین همونطور که از حرکت دستهای چانگبین توی موهاش لذت میبرد و به صدای ضربان قلبش گوش میکرد، گفت:
-کاش اجازه میدادی منم کار کنم. بار همه چیز روی دوشته.
+با این فکرا خودت رو اذیت نکن پریِ من. منم مشکلی با کار کردن و مستقل شدنت ندارم فقط گفتم بهتره ترم آخر دانشگاهت تموم شه.
هیونجین با یادآوری حرف منشی که گفته بود زمان کمی تا جلسه باقی مونده، از بغل چانگبین بیرون اومد، پاهاش رو روی زمین گذاشت و چانگبین رو مجبور کرد سرش رو روی پاش بذاره. مرد روی پاش دراز کشید. تصمیم گرفته بود بهش آرامش بده تا ادامهٔ روز براش راحتتر بشه... روی موهای مشکیش رو بوسید. با دستای کشیدهی زیباش شروع به نوازش موهاش کرد. چانگبین با حس آرامشی که به وجودش تزریق شد بعد از اون بوسهٔ شیرین روی موهاش، چشمهاش رو بست. مغزش رو از هر فکری رها کرد تا فقط از وجود پرنس زیباش لذت ببره. با بوسیده شدن لبهاش چشمای بستهاش رو باز کرد، پسر موبلند روی صورتش خم شده بود. چانگبین لبخندی زد و ایندفعه اون بوسه ای روی لبهای زیبای دلبرش زد،آروم زمزمه کرد
+کارام سبکتر شه، مرخصی میگیرم بریم مسافرت برای جبران این مدتی که از هم دور بودیم.
-پس تا اونموقع هر روز بین جلسهها میام پیشت.
چانگبین به لحن شیطونش خندید و موهای بلوند بلندش رو پشت گوشش زد. با لبخند به چشمهای هم خیره شدن، هیونجین صاف نشست و اینبار مشغول ماساژ دادن شقیقههای مرد شد. انگاری میدونست دوستپسرش برای فراموش کردن سردردش به معجزهی دستهاش نیاز داره.