Masked Man

735 19 7
                                    

با سرعت به سمت کلبه دوید و توی گوشی داد زد:
«دیدمش...»
از بین درخت‌ها گذشت، به کلبه رسید و دستش رو به طرف اسلحه‌اش برد با صدای آرومی ادامه داد:
«توی کلبه‌است قربان.»

صدای رییسش رو از توی گوشی شنید.
«حواست بهش باشه تا نیروها برسن.»
مرد سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:
«نه قربان، نمی‌تونم تا رسیدن نیروها صبر کنم و اجازه بدم فرار کنه.»
«سئو چانگبین تو نمی‌تونی جونت رو به خطر بندازی.»

چانگبین در کلبه رو باز و توی گوشی زمزمه کرد:
«نگران نباشین، کاری نمی‌کنم جونم به خطر بیفته.»
گفت و گوشی رو خاموش کرد.

اسلحه‌اش رو بالا آورد و وارد کلبه شد. قدم‌هاش رو آروم برمی‌داشت و سعی می‌کرد بی‌سر و صدا باشه. نگاهش به جسد روی زمین افتاد و لب‌هاش رو روی هم فشار داد، دیر رسیده بود.

با دیدن مرد نقاب‌دار که به سمت پنجره رفت، به سرعت به سمتش دوید و ضامن اسلحه‌اش رو کشید.
«ایست! از جات تکون نخور.»

مرد نقاب‌دار که سرجاش ایستاد چانگبین ادامه داد:
«دست‌هات رو ببر بالا و آروم برگرد.»
وقتی تعلل مرد رو دید داد زد و حرفش رو دوباره تکرار کرد.

مرد آروم به طرفش چرخید، حالا که از نزدیک می‌دیدش، کم سن و سال به نظر می‌رسید. چانگبین قدمی جلو رفت و بهش نزدیک‌تر شد.
«از جات تکون نخور وگرنه بهت شلیک می‌کنم.»

دوباره گفت و دستش رو به طرف نقاب مرد برد. مرد که سرش رو عقب کشید دستش توی هوا موند. عصبی غرید:
«گفتم از جات تکون نخور.»

دستش رو روی نقاب گذاشت.
«ماه‌ها منتظر دیدن این لحظه بودم، منتظر دیدن صورت کسی که همکارم رو کشت!»
نقاب رو به شدت از روی صورت مرد کشید.

چانگبین با دیدن صورتش ماتش برد و نقاب از دستش روی زمین افتاد.
«مینهو... تو...»

نگاه گیجش رو به چشم‌های سرد مینهو داد، نمی‌دونست چی باید بگه. دستش از دور اسلحه شل شد.
«عزیزم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»

مینهو پوزخندی زد، پس امشب وقتش بود، مرد روبه‌روش بالاخره همه چیز رو فهمید. هر چند انتظار داشت دستش پیش مردی به باهوشی اون زودتر رو بشه.

«مینهو؟»
با شنیدن صدای چانگبین چشم‌هاش رو باز کرد، به صورت جذاب و مردونه‌اش خیره شد.
«بله؟»
چانگبین نگاه گیجش رو بهش دوخته بود.
«پرسیدم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»

مینهو آروم دست‌هاش رو پایین آورد.
«من... همون کسی هستم که دنبالش بودین، قاتل سریال...»
چانگبین خندید و دستش رو به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت.
«عزیزم الان اصلا وقت شوخی نیست، توی صحنه‌ی جرم هستیم.»

پوزخند پسرک از لب‌هاش رفت.
«من که شوخی نمی‌کنم دارم حقیقت رو بهت می‌گم.»
وقتی دست چانگبین که اسلحه داخلش بود، کنار بدنش افتاد، ادامه داد:
«قاتلی که دنبالش می‌گشتی همیشه کنارت بود اما تو نفهمیدی.»

Stray Kids Where stories live. Discover now