با کلافگی تلویزیون رو خاموش کرد، از جا بلند شد و به سمت اتاقشون رفت.
«چرا نمیریم بیرون؟»
با کلافگی گفت و زیرلب غر زد.
امروز روزی بود که واقعاً دلش میخواست تا وقتش رو با کریس بگذرونه و حالا دوستپسرش حتی یک ذره هم بهش توجه نمیکرد؛ طوری که فلیکس شک میکرد که کریس اون رو اولویت قرار میده یا فنهاش رو؟
«چون گفتم وقتی کارم تموم بشه میریم.»
با مهربونی گفت. امیدوار بود دوستپسرش بتونه کمی منتظرش بمونه. کریس واقعاً نیاز داشت آهنگی که مینویسه رو تموم کنه و بعد از اون با فلیکس وقت بگذرونه؛ حتی با وجود اینکه برای وقت گذاشتن با دوستپسرش مشتاقتر از هرکاری بود.
«پس چرا کارت تموم نمیشه؟»
غرغرهای فلیکس قصد نداشتن تموم بشن. قرار بود تا زمانی که کریس از تصمیمش منصرف بشه و توجهش رو بهش بده، اصرار کنه و یک جورایی داشت توش موفق میشد.کریس که تمرکزش با غرغرهای بامزهی دوست پسرش بهم ریخت، لحظهای بیخیال لپتاپش شد و به سمتش برگشت. با دیدنِ کک و مکهای پسرکش که از وقتی به استرالیا اومده بودن حتی پررنگتر شده بود، لبخندی زد و گفت:
«فلیکس، نظرت چیه بری یکم خودت رو سرگرم کنی تا کارم تموم شه؟»پسر کوچیکتر چشمهاش رو ریز کرد، با اخم اول یک نگاه به کریس و بعد یک نگاه به لپتاپش کرد. مطمئن بود کریس فقط داره بهونه میاره، چون محض رضای خدا! اون تموم روز پای سیستم عزیزش بود و به زور به فلیکس ذرهای توجه میکرد.
«کارِ تو تموم بشه؟ همیشه پای اون لپتاپ مشغول آهنگ ساختنی! گاهی دلم میخواد لپتاپت رو دو دستی تقدیم استی کنم تا هم اونها به آرزوشون برسن هم من راحت شم!»با شنیدن حرفهاش با اون لحن پرحرصِ بامزه، بلند خندید و فلیکس رو توی بغلش گرفت.
«یااا... چیکار به لپتاپم داری؟ اگه اون لپتاپ نباشه که دیگه آهنگی نداریم.»
سعی میکرد منطقی دوستپسرش رو قانع کنه، اما فلیکس... در اون لحظه واقعاً هیچی از منطق حالیش نمیشد.همزمان که تو بغل کریس داشت چلونده میشد، گفت:
«ولی الان اومدیم استرالیا استراحت کنیم، تو به من قول دادی امروز بریم بگردیم.»
بالاخره دل از پسرکش کند و از جا بلند شد؛ به سمت لپتاپ رفت و بعد از سیو کردنِ آهنگ، خاموشش کرد.شاید حق با فلیکس بود... اون حداقل یکم وقت برای گذروندن با دوستپسرش داشت و آهنگهاش میتونستن منتظرش بمونن.
«حق با توئه عزیزم، حاضر شو میریم بیرون. وقت برای آهنگسازی زیاده.»
پسر کوچیکتر خوشحال از جا بلند شد، بوسهی سریعی روی لبهای کریس زد و به سمت لباسهاش رفت.بهترین استایلی که میتونست رو انتخاب کرد و بعد از پوشیدن سویشرتش، خوشحال به سمت دوستپسرش رفت.
طولی نکشید تا چان رو با استایل مشکیرنگ همیشگیش ببینه؛ راه افتادن و به ساحل مرکز شهر که رسیدن، کنار هم قدم زدن و از هوا لذت بردن.