کلاه و هِد بندش رو تا نزدیکی چشمهاش پایین کشید، دستهاش رو توی جیب هودی مشکی رنگش فرو بُرد و به راهش ادامه داد.
سرش رو بالا گرفته و به ابرهای سفید رنگی که توی آسمون بودن، نگاه کرد.
هوا نسبت به روزهای قبل سردتر شده بود و اون میدونست باید فکری به حال شوفاژ خراب خونهاش بکنه.
نگاه از آسمون گرفت، پسری رو دید که کنار خیابون گیتار میزد و مردم توی کیف مقابلش مقدار زیادی پول ریخته بودن.
شاید اگر اون هم سازی داشت و توی خیابون، بار و کافی شاپها نوازندگی میکرد، الان قطعا وضعیت بهتری داشت.
در کافی شاپ رو هول داد و داخل رفت، با صدای آرومی به پسر مو بلوند که پشت صندوق بود، گفت:
«سلام، به نیروی کار نیاز ندارین؟»صندوق دار نگاهی به لباسهاش انداخت و سرش رو تکون داد.
«متاسفم.»پسر سرش رو چرخوند و با دیدن ساز و میکروفن گوشهی کافه دوباره گفت:
«من میتونم براتون بخون...»«متاسفم کافه نیاز به خواننده و نوازنده نداره و اون وسایل دکوری هستن.»
بدون توجه به پسری که میون حرفش پریده بود، از کافه بیرون اومد.اون تیپ بدی نداشت و هودیای که با آخرین دستمزد خوبش خریده بود رو به تن داشت، تمیز و مرتب بود اما نمیفهمید چرا مردم باهاش عجیب رفتار میکنن؟
یاد حرف صاحب فروشگاه کفش فروشی افتاد که بهش گفته بود «تیپ و قیافهات شبیهه دزدهاست، چطور بهت اعتماد کنم؟»
پوزخندی روی لبهاش نشست، از مردمی که از روی تیپ کسی رو قضاوت میکردن چه انتظاری داشت؟
با دیدن ساعت که به تعطیلی فروشگاه و کافهها نزدیک شده بود، ناامید راهش رو به سمت خونهی اجارهایش کج کرد.
خونهای که فقط یک اتاق ساده با حمام و دستشویی بود و اما سرپناهش بود.
از توی کوچهی نسبتا تاریکی که به خیابون خونهاش وصل میشد، عبور میکرد.
با قار و قور شکمش یادش اومد که از ظهر و دونات کوچکی که خورده، دیگه هیچی نخورده بود.
دستش رو توی جیبش بُرد تا کارت بانکیاش رو بیرون بیاره که پاش به جسم سفتی برخورد کرد.
با اخم نگاهش رو به روی زمین داد و با دیدن کیف نسبتا بزرگ مشکی رنگی، به اطرافش نگاه کرد.
هیچکس اونجا نبود، خم شد و تونست تعدادی وسیلهی شکستهی افتاده اطرافش رو ببینه. با کنجکاوی کیف رو برداشت.
زیپش رو کامل باز کرد و با دیدن محتوای داخلش چشمهاش از تعجب گِرد شدن.
دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی از خلوت بودنش مطمئن شد، زیپ کیف رو بست و اون رو توی بغلش گرفت.