چمدونشون رو روی پارکت گذاشت و در ورودی رو بست. به سرعت سمت شومینه رفت تا روشنش کنه. چهل روز بود که وارد فصل زیبای بهار شده بودن اما هوا هنوز سرد بود.
«هودی و کلاهت رو در نیاریا، ویلا خیلی سرده، تا شومینه گرمش کنه طول میکِشه، هنوز آثار سرماخوردگی توی بدنته جیسونگی»
«باشه ولی خودت هم پالتوت رو درنیار»جیسونگ لبخند به لب گفت و به آشپزخونه رفت تا خریدها رو اونجا بذاره. بدنش کمی حساس بود برای همین با تغییر فصل و سرد و گرم شدن هوا سرما خورده بود.
جیسونگ با حس دستهای گرم دوستپسرش دور کمرش، لبخندی زد و از پشت بیشتر توی بغلش رفت.
«داشتم فکر میکردم شومینه رو خاموش کنم و خودم بیبیم رو گرم کنم. هوم نظرت چیه؟»جیسونگ به شومینه چه احتیاجی داشت وقتی فقط با شنیدن صدای بم دوست پسرش کنار گوشش، گرما به وجودش تزریق شده بود؟
«هوم فکر خوبیه ولی فلیکس بیبیت خیلی گرسنشه نظرت چیه اول یه فکری برای غذا بکنی عزیزم؟»
گفت و از بغلش بیرون اومد، دونهدونه پلاستیکها رو با کمک هم خالی کردن.نیمساعتی از اومدنشون گذشته بود، با گرم شدن ویلا پالتو و هودی رو در آورده بودن و در کنار هم داشتن برای شام پاستای آلفردو درست میکردن. فلیکس از جیسونگ خواسته بود استراحت کنه اما پسر با گفتن اینکه حوصلهش سر رفته کنارش ایستاده بود وهمزمان که بهش کمک میکرد با ذوق بامزهای موضوعی رو براش تعریف میکرد.
«این زوج اینقدر خوشگل بودن تمام مدتی که توی بوتیک بودن من داشتم بهشون نگاه میکردم. اومده بودن لباس بخرن و وای میدونی یکیشون بهم چی گفت؟»
فلیکس توت فرنگی رو توی دهن دوست پسر سنجابی کیوتش که وقتی ذوق زده بود پشت هم و یه نفس صحبت میکرد، گذاشت و با لبخندی پرسید:
«چی گفت؟»جیسونگ توت فرنگی رو توی لپ سمت راستش چپوند و همزمان با جوییدنش ادامه داد:
«گفت برای مراسم ازدواجمون دوتا پیراهن ساده میخوایم، علاقهای به کت و شلوار پوشیدن نداریم... وای فلیکس اونا داشتن ازدواج میکردن و برای خریدن لباسشون پیش من اومده بودن و علاقهای هم به کت و شلوار نداشتن، دقیقا مثل من و تو!»فلیکس خندید و با دستش سریع پایه صندلیای که جیسونگ روش نشسته بود و تندتند تکون میخورد رو گرفت و از خطر افتادنش جلوگیری کرد.
پسر بالاخره توت فرنگی توی دهنش رو قورت داد و روی صندلی آروم نشست. با چشمهاش دوست پسر جذابش رو دنبال کرد که به سمت قابلمه غذا رفت.فلیکس پاستا رو توی بشقابشون ریخت و با لحن شیطونی گفت:
«آره عزیزم من و تو هم قرار نیست توی مراسم ازدواجمون کت و شلوار بپوشیم»
و بعد چشمکی بهش زد، با بشقاب پاستا از آشپزخونه بیرون رفت.جیسونگ آب دهنش رو پر صدا قورت داد. مراسم ازدواجشون؟ تصورش هم باعث میشد قلب عاشقش به تپش بیفته.
ناگهان با فکر به اینکه ممکنه ازدواج نکنن، غمگین شد و با لبهای آویزونی آروم زمزمه کرد:
«ولی ازدواجمون خیلی قشنگ میشه...»منتظر شد فلیکس که شام رو توی پذیرایی برده بود به آشپزخونه برگرده و با اومدنش بلند گفت:
«خلاصه که اون دوتا پسر یه زوج خیلی قشنگ بودن. خیلی بهم میاومدن»فلیکس به سمت دوست پسرش رفت و دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و بغلش کرد.
«مثل من و تو که کنار هم خیلی قشنگیم مگه نه؟»
گفت و پیشونیش رو به پیشونی جیسونگ چسبوند. جیسونگ پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و با دستش موهای بلوند فلیکس رو که بلند شده بود، پشت گوشش زد.
«آره ما دوتا هم یه زوج قشنگ و جذابیم»فلیکس آروم خندید و بوسهای روی لبهای کوچیکش زد. همونطوری بلندش کرد و با هم به سمت مبل توی پذیرایی رفتن.
فلیکس روی مبل و جیسونگ هم کنارش نشست. پسر مو بلوند تلویزیون رو روشن کرد، بعد بشقاب پاستا رو برداشت و باهم شروع به خوردن غذاشون کردن.دو ساعتشون به شام خوردن و دیدن فیلم گذشته بود و حالا جیسونگ پاهای کوچولوی انیمهایش رو توی بغل فلیکس گذاشته بود و پسر پاهاش رو نوازش میکرد و جورابهای سفیدش رو بالا میکشید تا سرما به پاهای قشنگش نفوذ نکنه. جیسونگ عاشق این مراقبتهای دوست پسرِ مهربونش بود، حالا که فکرش رو میکرد مهم نبود اگه نتونن ازدواج کنن، همین کنار هم بودنشون یه دنیا براش ارزش داشت و این حال خوبشون رو با چیزی عوض نمیکرد. جلو رفت و بوسهای روی شونهش زد. فلیکس برگشت و با بوسهای رو لبهاش جوابش رو داد، بعد سرش رو بوسید و به شونهی خودش تکیه داد.
خیلی دوستت دارم جیسونگ، مرسی که کنارمی.»
«منم خیلی دوستت دارم، تا هر وقت بخوای کنارتم.»