همهی گلها را کنار هم چید و با یک قیچی انتهای ساقه هر شاخه رو به صورت اُریب برش زد.
دستش رو بالا برد و کلافه موهای ریخته شده توی چشمهاش رو کناری زد.
امروز سفارشهای زیادی داشتن که باید سر وقت آمادهاشون میکردن و مینهو از صبح زود با دوست پسرش توی گلخونه مشغول به کار بودن.
کاغذ سفیدی رو برداشت و روی میز پهن کرد، کمی مکث کرد، دستش رو بالا برد و روی پیشونیاش کشید.
«آه... خیلی خسته شدم.»پسر خوشحال بود که توی این روز شلوغ تنها نیست و دوست پسرش کنارشه تا به کمک هم سفارشها رو حاضر کنن.
«این دسته گل رو که پیچیدم، بریم یه چیزی بخوریم، خیلی گشنمه.»دستش رو پایین آورد و به عقب برگشت.
«باشه چانی...»«چان!»
پسرک تقریبا فریاد کشید وقتی دوست پسرش رو در حالی دید که سرش رو روی میز گذاشته و طوری بهش خیره شده بود که انگار اولین باره توی زندگیاش داره میبینتش.پسر بزرگتر هول شده سرش رو از روی بازوش برداشت و با دستهاش صفحهی دفتر طراحیاش پوشوند.
«چیشده عزیزم چرا داد میزنی؟»مینهو گلها رو روی میز گذاشت و کامل به طرفش چرخید، با ناباوری به گلهای رها شده جلوی دوست پسرش نگاهی کرد.
«من خوشحال بودم که تو حتما تا الان نصف سفارشها رو آماده کردی و میتونیم یکم استراحت کنیم.»با دستش به میز مقابل پسر بزرگتر اشاره کرد.
«گلها رو که آماده نکردی، هیچ...»از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت.
«تازه طراحی هم کردی؟ دستت رو بردار ببینم.»گفت و سعی کرد دست چان رو از روی صفحه کنار بزنه.
«این...»پسر بزرگتر نفسش رو راحت بیرون داد، میدونست عصبانیت مینهو با دیدن نقاشیاش کم میشه.
دستهاش رو از روی پیشبند بنفش پسرک دور کمرش گذاشت و بدنش رو با آرامش چرخوند و به خودش تکیه داد.
«گلها رو آماده کردم و وقتی کاری نداشتم دیدم زیباترین پسر دنیا روبهروم نشسته و همینطور که زیر لب غر میزنه، داره کارش رو انجام میده.»لبهاش رو نزدیک گوش مینهو برد بعد از بوسهای روی نرمی گوشش، ادامه داد:
«چطور میتونستم اون صحنه رو نقاشی نکنم؟»پسرک که با حرفهای چان، لبخندی روی لبهاش نشسته بود، از پشت خودش رو بیشتر به بغل چان چسبوند.
نگاهش رو به سختی از نقاشی خودش گرفت و به میز داد، حق با دوست پسرش بود، اون سفارشها رو آماده کرده و مرتب روی میز گذاشته بود.
دستش رو نوازشوار روی طرح تتوی گل دست چان کشید.
«پس میتونیم استراحت کنیم.»پسر بزرگتر کمی سرش رو فاصله داد، به نیمرخ زیبای پسرک خیره شد و با نگرانی پرسید:
«از نقاشی خوشت نیومد؟»مینهو همونطور که توی بغل چان بود، دستش رو به صورتش رسوند و روی گونهاش گذاشت.
«قراره یه قاب دیگه به قابهای نقاشیهای مورد علاقهام اضافه شه.»سرش رو کمی چرخوند و گونهی نرمش رو بوسید.
«مگه میشه تو نقاشیای بکِشی و من دوستش نداشته باشم چانی؟»دستهای پسر بزرگتر دور کمرش محکمتر شدن.
«بعد از ناهار تو برو خونه عزیزم، من بقیهی سفارش رو آماده میکنم و میام خونه.»مینهو صورتش رو چرخوند و لبهاشون رو بهم رسوند.
چان مشتاقانه مشغول بوسیدن لبهای پسرک مو بنفشی شد که دو سال بود صاحب تمام نقاشیهاش شده بود.