Secret Love

1K 50 4
                                    

توی خیاط خونه نشسته بود و به قیچی و پارچه‌ای که روبه‌روش قرار داشتن، نگاه می‌کرد. این روزها شهر و مردم در جنب و جوش آماده شدن برای مراسم نامزدی شاهزاده مینهو بودن به جز پسرکی که باید لباس شاهزاده رو می‌دوخت اما تا اون لحظه حتی پارچه‌اش رو هم آماده نکرده بود.

با شنیدن صدای در خیاط خونه نگاهش رو به یکی از نگهبان‌های شاهزاده داد.
«جناب هان، شاهزاده اومدن شما رو ببینن.»
پسرک هول شده از جا پرید.
«خدای من! لباسشون هنوز آماده نیست.»

نگهبان تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی در کنار رفت. جیسونگ با دیدن شاهزاده که وارد خیاط خونه شد، سریع تعظیم کرد.
«سلام سرورم. خوش اومدین.»
گفت و به سمت صندلی مخصوص شاهزاده رفت.
«بفرمایید بنشینید.»

پسرک گوشه‌ای ایستاد و همون‌طور که به زمین خیره بود تته پته کنان شروع به حرف زدن کرد.
«من رو ببخشید سرورم... هنوز نتونستم لباستون رو... آماده کنم. لطفا بهم فرصت بدین تا صبح آماده‌اش می‌کنم.»

شاهزاده به طرف نگهبانش برگشت.
«ما رو تنها بگذارید.»
بعد از رفتن نگهبان‌ها، به طرف جیسونگ رفت.
«خودت بگو برای تنبیهت چی‌کار کنم!»
پسرک سرش رو بیشتر پایین برد.
«آماده‌اش می‌کنم سرورم...»

مینهو دستش رو به چونه‌ی پسرک رسوند و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
«روزهای گذشته، خودت رو ازم پنهان کردی؛ به راحتی از تنبیهت نمی‌گذرم.»
سرش رو جلو برد و بوسه‌ی کوتاهی به لب‌های لرزونش زد.
پسرک زمزمه کرد:
«سر... سرور...»

مینهو بی‌توجه بهش پرسید:
«کسی رو جز خودمون این‌جا می‌بینی؟»
پسرک مو مشکی نگاهش رو دزدید.
«این درست نیست سرورم.»

پسر بزرگ‌تر چونه‌اش رو نوازش کرد و این بار محکم گفت:
«من و تو توی این اتاق تنهاییم جیسونگ.»
پسرک سرش رو به چپ و راست تکون داد و این کارش باعث شد چونه‌اش از دست مینهو رها بشه‌.
«تو نباید دیگه من رو ببوسی چون تو داری... ازدواج می‌کنی مینهو.»

مینهو دست‌هاش رو جلو برد و دور کمر باریک پسرک حلقه و اون‌ رو به خودش نزدیک کرد.
«هنوز ازدواج نکردم پس تو هنوز معشوقمی؛ حق نداری خودت رو ازم دریغ کنی.»

جیسونگ حالا بغض کرده بود. چطور می‌تونست از مینهو دل بکَنه؟ با این‌که از روز اولی که دلش رو به شاهزاده باخته بود، می‌دونست یک روز این اتفاق میفته اما الان می‌دید اصلا آمادگی همچین چیزی رو نداره.

سرش رو تکون داد، دست‌های مینهو رو گرفت و از کمرش جدا کرد. قدمی به عقب برداشت و با بغض گفت:
«همین‌جا باید تمومش کنیم مینهو. برو و اجازه بده بتونم فراموشت کنم، لطفا!»

شاهزاده سرش رو کج و با چشم‌های زیباش بهش نگاه کرد.
«می‌خوام برای بار آخر ببوسمت.»
جیسونگ با چشم‌های پر از اشکش بهش خیره شده بود، مثل این‌که مینهو خیلی راحت با این قضیه داشت کنار میومد و تنها کسی که نزدیک بود از غم و غصه دق کنه؛ خودش بود!

Stray Kids Where stories live. Discover now