صدای غالب دریای پلاسیده

1K 129 11
                                    

لاگونا ویستا.
چطور میشه توصیفش کرد؟ شاید یه شهر گندیده با ظاهر خوشایند، جمله‌ی مناسبی باشه!
حول و حوش ساعت چهار بعد از ظهر بود و ما تو جنوبی‌ترین شهر ایالت، دقیقا تو نوک تگزاس قرار داشتیم.

با چشمهام گذر نیم ساعت رو لحظه به لحظه دنبال کرده بودم. جونگ کوک ادعا میکرد اینم مثل یه سری از کارام مو به تن آدم سیخ میکنه و عجیب غریبه، ولی بنظرم اینطور نیست.

همونطور که تماشای کارتون واسه‌ی اون یه نقطه‌ی فرار و آرامش ذهن بود، تماشا کردن گذر زمان و دنبال هم کردن عقربه‌های ساعت هم نقطه‌ی فرار من بود.

صدای شر شر آب که از حموم به گوش میرسید حس خوبی بهم میداد. اون تو خلوت خودش بود و من گوشه‌ی تخت نشسته بودم و عقربه‌های ساعت رو تماشا میکردم. فقط موقع تماشای ساعت بود که به چیزی فکر نمیکردم.

راستش از زمانی که مدام به چیزای مختلف فکر کردم، مدت زیادی نمیگذره اما اخیرا دوست نداشتم این کار رو انجام بدم چون نتایج خوبی حاصل نمیشد. میدونم که زیادی فکر کردن، مثل باز گذاشتن یه در و خلوت کردن مسیر واسه ورود سرطان به زندگیته.

اگه به ضرب گلوله نمیرم و مورد تجاوز واقع نشم و زیر ضرب و شتم جون ندم، قطعا دلیل مردنم زیاد فکر کردن خواهد بود.

پنج دقیقه از چهار گذشت.

وقت قرصم رسیده بود اما حوصله‌ی بلند شدن و قرص خوردن نداشتم. فکر کنم جونگ کوک هم بخاطر بیخوابی‌های اخیر قصد بیرون اومدن از اون حموم لعنتی رو نداشت. با این حساب من انرژی بیشتری داشتم چون بالاخره از جام بلند شده بودم.

از داروها خوشم نمیومد ولی جونگ کوک سر این موضوع خونمو میکرد تو شیشه و چون دونه ‌دونه‌ی اون قرصها رو میشمرد، مجبور میشدم مرتب مصرفشون کنم. از جیب جلویی کیف قرمزم چندتا از پاستیل‌های آلبالویی مورد علاقم و از قوطی سفید داروهام یدونه لیتیوم برداشتم. جونگ کوک هنوزم تو حموم بود.

گفته بود یکم که استراحت کنیم از اینجا میریم ولی فهمش از یکم استراحت، گذروندن یکی دو شب تو این نیمچه شهر پلاسیده بود. از جایی که وایستاده بودم دوباره نگاهم به ساعت افتاد. اولش پاستیل رو تو دهنم انداختم و دو بار گازش زدم، بعد قرص سفید بزرگمو وسط زبونم گذاشتم و همشو با کمی آب قورت دادم.

با اینکه اینجوری نمیتونستم درست و حسابی مزه‌ی پاستیلا رو بفهمم، ولی من همیشه مزه‌ی پاستیلا رو میدونستم.

تو گول زدن خودم استاد بودم و پاستیل‌هایی که همراه قرصام میخوردم بهم این حسو میداد که قرصی نمیخورم و فقط پاستیلامو دارم با آب قورت میدم. وقتی مغزم از این احساسم خبردار میشد شروع میکرد به غر زدن، ولی حرفاش واسم اهمیتی نداشت.

شانس آوردم که علاقم به جونگ کوک همیشه یه مسئله‌ی قلبی بوده، وگرنه اگه مغزم تو این کار دخالت میکرد شاید الان حتی از گوشه‌ی زندگی همدیگه رد نمیشدیم و مثل دو تا غریبه که یه بار همو موقع دزدی دیدن، باقی میموندیم.

UKIYODonde viven las historias. Descúbrelo ahora