اون حوالی یه بچگی، بر باد رفته!

955 172 90
                                    

موسیقی داشت با آخرین حد از ضبط پخش میشد. صدای زنی که میخوند نرم بود اما ریتم آهنگ نسبت به صداش سرد و خشن­ به نظر میرسید. دوباره باد گرم و خفه کننده به صورتامون میخورد و با مرکوری تو جاده پیش میرفتیم.

من از موسیقی راک و متال خوشم نمیومد. بیشتر آثار کلاسیک، ساده و تاثیر گذار رو دوست داشتم. فقط یه دلیل داشت که چنین آهنگی توی ماشین با این صدای بلند پخش میشد و اونم این بود که به هیچ وجه نمیخواستم با جونگ کوک حرف بزنم.

قبل از کلاغا بیدار شد و پاشو تو یه کفش کرد که باید همین الان بدون صبحانه راه بیفتیم. من خوشحال بودم، اونجا حداقل کمی احساس آدمای نرمال رو درک میکردم. تامی و لوکاس از صدای جر و بحثمون به زور بیدار شده بودن و سر در نمیاوردن چی به چیه.

-"نمیشه نرین؟ یه خرده بمونین حالا..."

تامی با لب آویزون چشمهاشو میمالید و شبیه بچه­‌هایی بود که عروسکشونو ازشون گرفتن. آغوششو برام باز کرد و منم بی­ تردید بغلش کردم. منو طوری که انگار داره صمیمی­‌ترین دوستشو از دست میده تو بغلش فشرد و خیلی مسخرس که منم دقیقا احساس میکردم دارم بهترین دوستمو از دست میدم.

واقعا نمیشد نریم؟نمیشد یکم دیگه بمونیم و یه خرده بیشتر خودمو مثل آدمای عادی احساس کنم؟ حتی شاید اون موضوعی که هیچوقت در موردش حرف نزدم رو باز میکردم و ازش یه خونه میخواستم. ولی نمیشد. جونگ کوک جوری عجله داشت که انگار فرشته­‌ی مرگ آدرس دقیقمون رو پیدا کرده.

-"آخه چند بار دیگه باید بگم تهیونگ؟"

در حالی که انگشتهای بلندش صدای موسیقی رو کم میکرد تقریبا داد زده بود. چندین بار گفته بود باید بریم ال پاسو. دو ساعت و نیم تو جاده بودیم و تنها چیزی که بهم گفت همین بود که باید بریم اونجا.

-"به پول نیاز داریم."

ما همیشه به پول نیاز داشتیم. این درسته، اما نقدینگی توی دستمون میتونست واسه یه مدت کافی باشه. اینو خودشم میدونست. همراهش جنس نیاورده بود و این نشون میداد ایندفعه میخواد یه کار متفاوت­ انجام بده.

-"بعد از اینکه کارمون تموم شد میتونم تو رو دوباره پیش تامی برگردونم. جوری رفتار نکن که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست برگردیم."

فکر میکرد موضوع اصلی تامیه، که خب حدود شصت درصدش واقعا هم مربوط به تامی بود، اما بخش­‌های دیگه­‌ی ماجرا هیچ ربطی به اون نداشتن.

نمیتونستم منکرش باشم. تامی تنها آدمی بود که تو این زندگی، بعد از جونگ کوک، میتونست منو هیجانزده کنه. صحبت شیرینش، ادا اطواراش، نحوه­‌ی نگهداشتن سیگار بین لبهاش، لبخندش، چال لپش... همه چیزش منو هیجانزده کرده بود.

تامی جلوه­‌ی شادی از دست رفته­‌ی من بود. جوری تفاهم داشتیم و سلیقه­‌هامون یکی بود که انگار دوقلوییم. اما اون ورژن خوشحال و سر زنده­‌ی من بود. سکسی­‌تر از من و زیباتر از من. منم اون ورژن تاریک و مریضی بودم که با ابرهای سیاه بالای سرم زندگی میکردم. تامی بیشتر از هر چیزی سر همین موضوع منو هیجان زده میکرد.

UKIYOOnde histórias criam vida. Descubra agora