-"شب بخیر، اگه چیزی لازم داشتین صدام کنین."
لوکاس تامی رو تو بغلش گرفته و سمت اتاق راه افتاده بود. تا زمانی که در اتاق پشت سرشون نیمه بسته بشه تماشاشون کردم.
تنها مونده بودیم. فضا تو سکوت خیلی سنگینی غرق شده بود. تا نیم ساعت بعدش همونطور که انگشت کوچیکشو سفت و محکم تو مشتم گرفته بودم، کنار هم نشستیم. هیچکدوم حرف نزدیم و به همدیگه نگاه نکردیم.
میدونستم که دلش واسم تنگ شده. از دلتنگی خودمم کاملا خبردار بودم، اما اینو هم میدونستم که اون، سر لمس کردن و نزدیک شدن بهم مردّده.
هر چقدرم که در موردش حرف نزده باشیم، میدونست بدم میاد بعد از اینکه یکی دیگه رو لمس میکنه، بهم دست بزنه. بالاخره یخرده زمان میبرد.
ولی اون پر رو بود. بقیه رو لمس میکرد و بعدش دوباره پیش من برمیگشت. اگه دست من بود دوست نداشتم هیچ احدی رو بجز خودم لمس کنه.
بعد از چنین اتفاقی معمولا نمیذاشتم تا مدتها نزدیکم بشه چون احساس میکردم غریبس و حالم از این احساس به هم میخورد. اما این بار فرق داشت، انگار یه جور دیگهای بودم.
-"بخوابیم."
با اینکه دلتنگش بودم. با اینکه دوست داشتم لمسش کنم، بغلش کنم و ببوسمش، اما با بیاحساسترین لحن ممکن فقط همینو گفتم. اونم دستمو گرفت و منو از روی کاناپهای که نشسته بودیم بلند کرد. امشب تو اتاقم قرار بود میزبان دکمه و جونگ کوک باشم.
بعد از ورودمون به اتاق، خیلی عادی شروع به در آوردن لباساش کرده بود و زمانی که فقط یه تیکه پارچهی کوتاه روش باقی موند سمت چپ تخت دراز کشید.
نور چراغهای تو خیابون به داخل اتاق میتابید و میتونستم ببینمش. منم مثل اون لباسامو در آوردم و کنارش دراز کشیدم. دکمه بینمون قرار گرفته بود و دوتامونم بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم مدتها به چرخش پنکه سقفی خیره شدیم. نمیشد علاوه بر مشکلاتی که تو برقراری ارتباط با جونگ کوک داشتم گرما رو هم تحمل کنم، پس قرار بود تا صبح بچرخه و منم بهش زل بزنم.
-"تهیونگ."
اولین حمله از سمت جونگ کوک اومده بود. مشتاق شنیدن حرفاش بودم.
-"میخوای یه خونه داشته باشیم؟"
این رو به عنوان سوال خودش نپرسید. لحنش جوری بود که انگار ذهنمو خونده و من از اینکه در این حد منو میشناخت متنفر بودم.
دقیقا موضوعی که کل شب ذهنمو مشغول کرده بود رو مطرح کرد. همونی که صرفا بخاطر نشنیدن جواب منفی به زبون نیاورده بودم.
بخاطر ترسم از جوابش پشتمو برگردوندم و تو سکوت غرق شدم. کمی بعد تکون خورد و از پشت بغلم کرد. خیلی محکم. مثل هر زمانی که میخواد بهم حالی کنه متعلق به خودشم. منم بهش تکیه دادم و دیگه حرفی نزدیم. ظاهرا متوجه شده بود که تو فاز صحبت نیستم.
![](https://img.wattpad.com/cover/221786108-288-k839483.jpg)
ESTÁS LEYENDO
UKIYO
Fanficزوج: کوکوی KookV ژانر: رمنس، درام، روانشناختی، خشن، اسمات ردهی سنی ۱۸+ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ ⚠این داستان شامل ناسزا و الفاظ جنسی رکیک، صحنه های خشونت آمیز آشکار و تا قسمتی توهین به یک سری از مقدسات رو در بر میگیره پس اگه زیر هجده سال هستین، یا روح...