تازه تو منو موقع آدم کشتن ندیدی!

751 148 24
                                    

جونگ کوک هیجانزده بود. اینو از انگشتهای سردش، وقتی که صورتمو بین دستهاش گرفته بود فهمیدم.

مرکوری کوگار نازنینش تو پارکینگ هتل موند و من اولش فکر کردم که نمیخواد ماشین محبوبشو قاطی این کثیف کاریا بکنه، اما دیدم یه ماشین غریبه دنبالمون فرستادن. راننده به سمت خونه­‌ای که جونگ کوک تعریفشو کرده بود میروند. خونه­‌ای که مجبورم کرده بود نقشه­‌اشو حفظ کنم و تمام سوراخ سنبه­‌هاشو یاد بگیرم!

مسیر مثل جاده­‌ای که به جهنم ختم میشد، طولانی و سرسام آور بود. جونگ کوک به نظر راحت میرسید، انگار که همه چیز رو میدونه و داره طبق برنامه پیش میره.

هوا رو به تاریکی میرفت و تمام چراغ های شهر رو پشت سر گذاشته بودیم. ازدحام شهر تمام امید­های ما رو بلعیده و پیش خودش نگهداشته بود. رفته رفته بیشتر ته دلم خالی میشد و دستمو روی تکه کاغذ عزیزی که توی جیبم بود میفشردم.

جونگ کوک در طول مسیر حتی یه بار هم نگاهم نکرد؛ چونکه میدونست اگه نگاهم کنه و وحشت بارزمو ببینه جنبه­‌ی مهربون و دلسوز روحشو بروز میده و  امشب اصلا به این صفات احتیاج نداشت.

مقابل ویلای بزرگی متوقف شدیم. بیشتر از خونه شبیه به قصر بود! وسط کویر مثل یه آبادی عظیم و بی انتها به نظر میرسید. تو یه لحظه­ای که نگاهمون به هم گره خورد با نگاهم پرسیدم «الان جدی هستی؟!!»

واقعا این بی­‌شرف جدی بود؟ فکر میکرد از چنین خونه­‌ی بی سر و تهی میتونیم سالم بیرون بیایم؟

قرار بود بمیریم.

رسما قرار بود بمیریم و جونگ کوک اینو با اختیار خودش قبول کرده بود. میخواستم دستشو بگیرم و با فحش و دعوا از اونجا دورش کنم. هرچند موقعیت فعلیمون جوری بود که حتی اگه فرار میکردیم، قرار بود تو کویر برهوت تلف بشیم!

وقتی در ماشین رو برامون باز کردن و با احترام به داخل ویلا دعوت شدیم در حالی که همچنان تو دلم فحش میدادم، پیاده شدم.

جونگ کوک جلو و من پشت سرش، روی سنگفرشی که به ورودی خونه منتهی میشد قدم برداشتیم. حتی موقع قدم برداشتن به سمت اون درهای چوبی کنده کاری شده هم آدم میتونست بوی قدرت و مرگ رو استشمام کنه.

چطور احمقی بود که متوجه چنین چیزی نمیشد؟

صاحب ملک طرف ما بود ولی جونگ کوک هم میدونست که هر لحظه میتونه ما رو بفروشه و ورق در عرض دو ثانیه به ضررمون برگرده.

در واقع جونگ کوک الان تنها بود. نمیدونم پشتش دقیقا به کی گرم بود و طرف چقدر قدرت داشت ولی الان اینجا پیشش نبود، مگه نه؟ منم که پیشش نبودم. من حتی یه نصفه آدم هم محسوب نمیشدم!

 قدم تو خونه­‌ای گذاشتیم که نصف بیشترش از شیشه و بقیش با سنگ­های عجیب زرد رنگ نما کاری شده بود. جونگ کوک با یه عده سلام احوال پرسی کرد، اونا هم بهش خوش آمد گفتن و تحویلش گرفتن. اما هیچکس نه با من حرف زد، نه سلام داد و نه حتی منو دید. هرچند واسم بهتر بود همینطوری نامرئی بمونم.

UKIYOOnde histórias criam vida. Descubra agora