بیحوصله بودم. شرایط روحی دگرگون و ناپایدارمو فقط میتونستم تو همین یه جمله خلاصه کنم.
سی و دو ساعت از جونگ کوک دور شده بودم. سی و دو ساعتی که قدر یه عمر گذشته بود. با خرسی که سرپرستیشو به عهده گرفته بود اما در حال حاضر من تصاحبش کرده بودم، از دستش فرار کردم و تا جایی که میتونستم دور شدم. مطمئنم که خیلی ازم عصبانی و شاکیه.گفته بود وقتی مست کنه میخواد رو خرسی اسم بذاره اما من بهش این اجازه رو هم نداده بودم. اسم همسفر جدیدم دکمهاس. بخاطر چشمهای دکمهایش این اسمو بهش دادم.
از این سی و دو ساعت فقط شش ساعتشو خوابیده بودم.
تو ذهنم هنوزم اون تصاویر رژه میرفتن. هر باری که پلکهامو بستم جلوم ظاهر شدن. آخرین بار وقتی یکی رو کشته بودم گریه کردم و بعد از اون دیگه اشک نریختم. اهل گریه و زاری نبودم. حقیقتش ذات منطقی و واقع نگرم خوشش نمیومد ترحّم اطرافیانمو جلب کنه.
نمیخوام دروغ بگم، چشمهام با دیدن اون صحنه پر شده بود، اما صرفا در حد پر شدن. هیچوقت لبریز نشد.نبود جونگ کوک بارز و اذیت کنندس. نبودش مثل وقتیه که خیلی گرسنهای و تو خونه چیزی پیدا نمیشه. اون مثل چیز کیک ته یخچال بود که بخاطر گرسنگی داشتم میخوردمش و هرچه بیشتر سیر میشدم، طعم مزخرف و بیاتش بیشتر تو دهنم میومد. مزهی جونگ کوک الان تو افتضاح ترین حالت ممکن بود.
کم و بیش میتونستم حدس بزنم که چیکار میکنه. دیوونه شده. یعنی امیدوارم که دیوونه بشه چون خوشم نمیومد اونی که تنهایی خود خوری میکنه فقط من باشم.
تمام این اتفاقات فکر کنم بخاطر این بود که درست از مغزم استفاده نمیکردم. احمق نبودم. هیچکسی که مورد خیانت واقع میشه احمق نیست. ما فقط دوست داریم بخاطر علاقهی شدید قلبیمون کارشونو نادیده بگیریم و خودمونو بزنیم به اون راه. و من الان دقیقا بخاطر اینکه خودمو نزنم به اون راه ازش فرار کردم.
هرچند این اولین بارش نبود. دقیقا سومین باری بود که هم منو هم خودشو درگیر این اذیت میکرد. آخرین بار بهش گفته بودم که اگه یهبار دیگه تو اون وضعیت پیداش کنم کسی که باهاش بهم خیانت کرده رو میکشم. اما از اونجایی که مثل خودش کشتن آدما رو تفریح جالبی نمیدونستم، این کارو انجام نداده بودم. از طرفی اصلا قصدشو نداشتم که یه گوشهی زندان کپک بزنم.
گاهی مثل الان احساس میکنم خودمو باهاش حروم کردم. ولی حداقل دوسش داشتم و تو این مدت زیادم بهم بد نگذشته بود.-"ته ته!"
نگاهم از پنجرهای که باعث میشد نور آفتاب صورتمو گرم کنه به سمت در برگشت و پسرک مینیونی رو تماشا کرد. تامی.
اطراف ترمینال شهرشون وقتی داشتم با تمام توانم از جونگ کوک فاصله میگرفتم منو پیدا کرد و تو دامش انداخت. با اینکه شبیه قاچاقچی اعضای بدن بنظر میرسید ولی در واقع همچین کاری نمیکرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/221786108-288-k839483.jpg)
ESTÁS LEYENDO
UKIYO
Fanficزوج: کوکوی KookV ژانر: رمنس، درام، روانشناختی، خشن، اسمات ردهی سنی ۱۸+ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ ⚠این داستان شامل ناسزا و الفاظ جنسی رکیک، صحنه های خشونت آمیز آشکار و تا قسمتی توهین به یک سری از مقدسات رو در بر میگیره پس اگه زیر هجده سال هستین، یا روح...