پیانوی تنها و کز کرده

576 110 29
                                    

وقتی چشمهامو باز کردم بدنم در حدی کوفته بود که انگار همش نیم ساعت خوابیدم. هوا روشن شده بود اما خونه کاملا ساکت به نظر میرسید.کاناپه‌ای که نمیدونستم کی روش بیهوش شدم تا حدودی راحت بود ولی کمرم درد میکرد. از اینکه روم صرفا یه ملحفه‌ی نازک انداخته بودن خوشحال شدم چون هوا واقعا گرم بود. احتمالا دکمه رو حین خواب پایین انداخته بودم چون زیر میز کله پا شده و غمگین به نظر میومد.
تو بغلم گرفتمش و جهت معذرت خواهی چشمهاشو بوسیدم.

پا شدم و یه دور تو خونه چرخیدم. بعدش متوجه شدم لای در اتاق تامی و لوکاس مثل دیشب بازه. همراه دکمه آهسته نزدیک شدیم و داخلشو دید زدیم. دیواراشون پر از نقاشی و طراحی‌های ریز و درشت بود.

تامی به محض اینکه متوجهم شد صدام زد و دیگه نتونستم خودمو بزنم به اون راه. مجبوراً در رو کامل باز کردم و تو چهارچوبش ایستادم. سفت و محکم دکمه رو بغل کرده بودم و ترجیح میدادم محض احتیاط همینطور نزدیکم بمونه.

تامی دفتر کوچیکی که تا چند لحظه پیش روش یه چیزایی میکشید رو کنار گذاشت و صاف نشست. شلوارک کوتاه و نازکی تنش بود که رنگ لیمویی روشنش تضاد قشنگی با پاهای آفتاب سوخته و خوش فرمش داشت. و تیشرت زرد قناریش که دو برابر سایز خودش بود، اجازه میداد ترقوه‌هاشو ببینم.
مثل یه قطره از خورشید به نظر میرسید و بی انصافی میشد اگه میگفتم که نفسم با دیدنش بند نیومده.
چطور اول صبحی اینقدر زیبا و دلربا بود؟

-"سلام عزیزم."

احتمالا خواسته بود سکوت طولانی و نگاه خیره‌ام رو بالاخره تموم کنم. اما صرفا خوب حرف زدنش کافی نبود. بخاطر دیشب هنوزم داشتم با افکار مختلف و عجیب غریبم میجنگیدم و نمیتونستم در موردش سالم فکر کنم.

-"خوب خوابیدی؟"

ظاهرا متوجه شده بود که باید فاصله‌امون رو حفظ کنه چون به سمتم نیومده و منو تو موقعیت سختی قرار نداده بود. به تکون دادن سرم اکتفا کردم. اگه توضیح میدادم که با وجود خوابیدن، نتونستم استراحت کنم مگه چیکار میتونست بکنه؟

-"باید گرسنه باشی. غذا آماده رو میزه. واسه صبحونه بیدار نشدی سر ظهر هم باز دلم نیومد بیدارت کنم."

مگه ساعت چند شده بود؟!
جوری که متعجب اطرافمو بررسی کردم باعث شد سریع بگه :"سه و نیم ظهره."

زمان واقعا مفهومشو از دست داده بود و باید یه فکری به حال خودم میکردم چون با نبود جونگ کوک و قرصام قرار بود این سراشیبی رو با سرعت خیلی بالایی لیز بخورم و حتی شکستگی دست و پام دور از انتظار نبود.

دستشو به سمتم دراز کرد و با زبون بی زبونی ازم خواست برم پیشش. منم با اینکه کمی برای فکر کردن معطلش کردم اما در نهایت دست رد به سینه¬اش نزدم، چون همچین پیشنهاد بدی هم نبود. درسته که بخاطر اتفاقات دیشب کمی نگران و مستاصل بودم اما همچنان بنظرم آدم جذابی بود و از اینکه نزدیکش باشم خوشم میومد.

UKIYOOnde histórias criam vida. Descubra agora