یه ناکجا آباد جدید

1.7K 224 49
                                    

«من، به ساکت ترین حالت سکوت تعلق دارم.»

فرانس تو نامه ای که برای میلنا نوشته بود خودشو اینطوری توصیف میکرد. وسط چنین گودال کثافتی چطور این جملات ادیبانه به ذهنم میرسه، خودمم نمیدونم.

ولی اینم یادمه که گفته بود «من در کثافت زندگی میکنم. اما تو را نیز به درون این کثافت کشاندن کاملا امر دیگریست. وقتی به تنهایی اذیت میکشی میتوانی آن اذیت را دو نفره نکنی.»
اما جونگ کوک منو هم همراه خودش تو این کثافت کشیده بود و نه تنها نمیخواست، بلکه نمیذاشت خودم هم خودمو پس بکشم.

فضای اطرافم سرشار از بوی عرق، الکل و نجاست بود! وسط میزمون یه زن ظریف دور میله میچرخید و حرکات آکروباتیک انجام میداد. لبهای سرخشو به دندون میگرفت و سعی داشت چهره‌ی شهوت انگیزی نشونمون بده. هرچند واقعا هم ظریف و شهوت انگیز بود. میدونست که دقایق پی در پی و طولانی به مچ پاهاش زل زدم. چون اونا هم ظریف بودن. با وجود وزن کم و بدن لاغرش، باسن خوش فرم و تو پری داشت. سینه‌هاش قلابی بودن، ولی بهش میومدن. بیکینی پر زرق و برقی پوشیده بود و تلاش میکرد نگاهمو به اون دو تیکه پارچه و چیزی که زیرشونه جلب کنه.

بالاخره به صورتش نگاه کردم. چشمهاش به این دنیا تعلق نداشت. توشون عزم راسخ و خشم سرکوب شده میدیدم. انگار به عالم و آدم بی اعتماد بود، انگار هیچ مردی نمیتونست به این راحتیا گولش بزنه و تبدیل به عزیز دلش بشه.

دوباره نگاه سنگینش روم بود. یه گوشه‌ی لبش بالا رفته بود و با پوزخند تمسخرآمیزی نگاهم میکرد. دستشو به میله ی پشتش انداخت و به آسونی مثل پر به دورش چرخید.

-"خوشگلم؟"

بوی شیرین و سنگینش که از چند متری داد میزد بخاطر ادکلن نامرغوبشه، خیلی راحت به مشامم میرسید، چون جلوم روی چهار دست و پا وایستاده بود و سینه هاشو تو چشمم فرو میکرد. از روی شونه‌های استخونیش به مردی نگاه کردم که مستقیما تو تخم چشمام زل زده بود و میتونست با اشعه‌هایی که از چشمهاش ساطع میشد دختر روبروم رو نه تنها از روی میز، بلکه از روی کره‌ی زمین محو کنه.

حسادت این مردی که بارها منو به حد اعلای ارضا جنسی و روحی رسونده بود به قدری شدید و قوی بود که قفسه ی سینه ام رو میفشرد. ولی تو صورتش هیچ میمیک و حالت مشخصی وجود نداشت و من تصمیم گرفته بودم از این موضوع به عنوان بهانه‌ی جدیدم جهت سرکشی از باید و نباید هاش استفاده کنم.

-"مچ پاهات خوشگلن."

بالاخره توجهم به گردن سفید و بی لک زن جذب شد. دقیقا زیر گوش راستش یه خال بزرگ داشت که انگشتهام بی تعلل باهاش آشنا شده و لمسش کرده بودن.

-" عجیبی."

دفعه‌ی اولی نبود که این حرف رو میشنیدم، ولی دفعه‌ی اولی بود که کسی جز «اون» چنین چیزی رو بهم میگفت.

UKIYODonde viven las historias. Descúbrelo ahora