از اون شب به بعد دکمه پیش تامی و لوکاس مونده بود.
قرار شد تا وقتی ما برمیگردیم اونا خانوادهی موقتش باشن. امیدوارم دلش زیاد واسمون تنگ نشده باشه. یعنی تو این مدت، خیلی وابستمون شده بود یا کم؟به سختی بلند شدم. از پشت درهای بسته صدای شلیک و درگیری میومد. از اون لحظه هایی بود که آرزوی کر بودن میکردم. و شاید کور بودن؛ به هیچ وجه نمیخواستم وقتی وارد سالن میشم بدن بی¬جون کسی که دوستش دارم رو ببینم.
هرچند نمیتونستم به صورت جدی اسم جونگ کوک رو کنار مرگ بذارم چون بالاخره تصور مرگ کسی که خودشو جای خدا میذاره و جون آدما رو میگیره و برای عمرشون وقت تعیین میکنه، واقعا خیلی سخته.
برای آخرین و مهمترین مأموریتی که بهم داده بود دست به کار شدم. امشب که قرار نبود سالم برگردیم، ولی اگه معجزهای میشد و از این دیوونه خونه جون سالم به در میبردیم، یه مشت اساسی به تخمهای جونگ کوک بدهکار بودم!
حتی وقتی که نقشه رو برام توضیح میداد مو به تنم سیخ شده بود و اون موقع حتی به مرحله¬ی عملی نرسیده بودیم. الان که دستم به خون سه نفر آلوده شده و صدای داد و بیداد و شلیک پیاپی تو گوشم تکرار میشد و تو یه قدمی مرگ بودم، کل بدنم میلرزید و بیشتر از خودم، جونگ کوک رو مقصر این اوضاع میدونستم.
چون بهش گفته بودم، گفتم که میترسم، گفتم که نمیخوام بمیرم... باید بیشتر از اینا حرفامو جدی میگرفت.جلوی جعبه تقسیم بزرگ زیر پله وایستادم و درش رو باز کردم. تو اینجور مواقع بخاطر اینکه اصلا حرفاشو فراموش نکنم، به جای چشمهای تاریکش، به حرکت لبهاش خیره میشدم. چون وقتی از جونگ کوک میترسیدم حرفاشو فراموش میکردم، ولی وقتی جذبش میشدم کلماتش تو تک به تک سلولهای مغزم حک میشد. برای همین حرکت لبهاشو به یاد آوردم و کم کم صداش تو مغزم به وضوح تکرار شد.
گفته بود «سیم قرمز و زرد رو بچین، سسیتم رو خاموش کن. همین.» بعدش فقط هفت دقیقه باقی میموند. هفت دقیقه... همون مدت زمانی که جونگ کوک به بهونهی پنج دقیقه سرگرمم کرده و هفت دقیقه تو بدنش حبسم کرده بود! وقتی به این موضوع پی بردم بیاختیار لبخند اومد یه گوشهی صورتمو قلقلک داد. ولی نگرانیم با ترشرویی محلش نداد و کیش کیشش کرد.
قرار بود آدمای بیشتری بکشه و کشته بود، اینو از صدای گلوله هایی که یکی پس از دیگری شلیک میشدن فهمیدم. صاحبخونه قرار بود حسابی از دستمون شاکی بشه، چون واقعا خونهاشو به گند کشیده بودیم. ولی اگه قرار بود خودشم بمیره این موضوع دیگه اهمیتی نداشت مگه نه؟سیمهای مورد نظرش رو با چاقویی که بهم داده بود بریدم. این چاقو رو با پیراهن مردی که کشته بودم تمیز کردم، ولی همچنان لکه های خون روش باقی مونده بود و بوی خون میداد. شاید همه جای بدنم بوی خون میداد. حالت تهوع گرفته بودم، ولی از اونجایی که داشتم با دقیقهها بازی میکردم خودمو روی وظیفهای که به عهدهام گذاشته شده بود متمرکز کردم و سیستم داخلی خونه رو بستم.
![](https://img.wattpad.com/cover/221786108-288-k839483.jpg)
CZYTASZ
UKIYO
Fanfictionزوج: کوکوی KookV ژانر: رمنس، درام، روانشناختی، خشن، اسمات ردهی سنی ۱۸+ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ ⚠این داستان شامل ناسزا و الفاظ جنسی رکیک، صحنه های خشونت آمیز آشکار و تا قسمتی توهین به یک سری از مقدسات رو در بر میگیره پس اگه زیر هجده سال هستین، یا روح...