Part 4

120 32 32
                                    

همون موقع زنگ در خونه شون خورد
بنگچان رفت در رو باز کرد که با یه دختر بچه رو به رو شد
بنگچان:کاری داشتی؟
دختر گفت:ببخشید مزاحم میشم...چند روز پیش تو مغازه ی شما اومدم و بهم گفتن که شما رئیس مغازه هستید و اینجا زندگی میکنید
بنگچان:اره درسته
دختر:من با یکی از کارمند هاتون کار داشتم
بنگچان:کارمند من؟.....کدوم؟
دختر چند ثانیه به فکر فرو رفت و گفت:اسمش رو نمیدونم ولی همون پسره که خیلی پوستش سفید بود و موهای مشکی و چشمای گربه ای داشت
بنگچان:اها...فهمیدم کی رو میگی...اسمش مین یونگیه و اون امروز استعفا داده متاسفانه
دختر اولش سرشو انداخت پایین ولی بعدش گفت:آدرس خونه اش رو دارید؟
بنگچان آدرس یونگی رو داد بهش
دخترک تعظیم کرد و تشکر کرد بعدش رفت
بعد از رفتند بنگچان یجورایی پشیمون شد
نکنه یونگی رو بندازه تو دردسر
شاید اصلا نباید آدرس رو میداد
یجی:کی بود؟
بنگچان:به تو هیچ ربطی نداره!
***
اونچه و یونگی داشتن با هم سریالی که از توی تلویزیون قدیمیشون پخش میشد رو نگاه میکردن که صدای زنگ در رو شنیدن
یونگی:اونچه برو در رو باز کن
اونچه سریع رفت در رو باز کرد
ولی انتظار نداشت الان اونو اینجا ببینه
اونچه با تعجب گفت:وینتر؟!
وینتر:عه اونچه تو اینجا چیکار میکنی؟
اونچه:تو اینجا چیکار میکنی؟
وینتر:من با آقای مین یونگی کار داشتم...خونه اش اینجا نیست؟
اونچه:چرا چرا همینجا-
قبل از اینکه اونچه حرفش رو تموم کنه یونگی اومد و گفت:با من کاری داشتی؟
وینتر:بله...
اونچه:شما چطوری همو میشناسین؟
وینتر رو به یونگی گفت:من ازتون مداد رنگی خریده بودم!همونی که جعبه رو انداخت
یونگی:اووه یادم اومد کی هستی....
اونچه:وینتر اومده بود مغازه؟
یونگی:اره...تو میشناسیش؟
اونچه به یونگی گفت:وینتر همونیه که بهت گفتم باهام دوست شد!وینتر یونگی برادرمه!
وینتر:از آشاییتون خوشبختم
یونگی:منم همینطور
وینتر:خب من باهاتون یه کاری داشتم
یونگی:باشه وینتر...بیا تو!
وینتر:نه ممنون مزاحم نمیشم فقط خواستم یه چیزی بهتون بگم
یونگی:حتما بگو!
وینتر:خب اون روز که مداد رنگی رو خردیم اشتباهی یه وون کمتر دادم و اومدم اونم پس بدم
یونگی:یعنی تو این همه راه رو واسه ی یه وون اومدی؟
وینتر:بله...بالاخره این حق شماست
یونگی خندید و گفت:عزیزم یه وون ندادی مهم نیست بعدشم اگه میدونستم دوست صمیمی اونچه هستی بهت تخفیف میدادم
وینتر:ولی-
یونگی:وینتر این همه راه رو اومدی اینجا این ساعت شب حداقل بیا تو
وینتر:آخه...
اونچه:بیا تو دیگه!
وینتر:دوست دارم بیام ولی به مامان و بابام قول دادم زود برگردم
یونگی:باشه هر جور راحتی...ولی حتما یه روز بیا پیشمون
وینتر:حتما شما هم بیاید
وینتر:فعلا خداحافظ
اونچه:فردا میبینمت!
یونگی:وینتر!
وینتر:بله؟
یونگی:میخوای از مامان و بابات اجازه بگیر فردا بیام دنبال هردوتون!
وینتر لبخند زد و گفت :باشه!خیلی ممنونم...خدانگهدار
یونگی:خداحافظ
یونگی در رو بست و اونچه گفت:فردا شاید بیاد خونمون!
یونگی:اره خب مگه خوشحال نمیشی؟
اونچه با ناراحتی گفت:اخه من خجالت میکشم
یونگی:از چی؟
اونچه:این که وضعیت زندگیمون رو ببینه
یونگی:اونچه بهت قول میدم قرار نیست خجالت بکشی!
اونچه:امیدوارم...
یونگی:فعلا برو بخواب فردا باید بری مدرسه
اونچه:شب بخیر!
یونگی:شب بخیر عزیزم
اونچه:راستی تکالیف-
یونگی:نگران نباش اونچه برو بخواب
اونچه:باشه
***روز بعد***
هم زمان با دیدن سریال داشت قهوه شو میخورد که یهو صدای زنگ در رو شنید
سریع دوید به سمت در
در رو باز کرد
تهیونگ:صبحت بخیر عروسک
یونگی با بی حالی گفت:سلام
تهیونگ:وسیله ای نمیخوای از خونه ات بیاری؟
یونگی:نه
تهیونگ:هر جور راحتی...بیا تو!
یونگی اومد داخل
تهیونگ:به خونه ی خودت خوش اومدی!
تهیونگ خیلی خوشحال بود اما یونگی نه
تهیونگ با ذوق داشت خونه رو به یونگی نشون میداد
تهیونگ:رنگ مورد علاقه ی خواهرت طوسی و صورتیه؟
یونگی:اره...تو از کجا میدونی؟
تهیونگ:از خودش پرسیدم
یونگی:خب پس چرا دوباره از من پرسیدی؟
تهیونگ:که مطمئن بشم
یونگی:از چی؟
تهیونگ دَرِ یه اتاق رو باز کرد
یه اتاق خوشگل دخترونه بود با تم صورتی و طوسی
تهیونگ:اینجا اتاق اونچه ست
یونگی:ممنون...لازم نبود
تهیونگ:می خواد اینجا زندگی کنه پس لازمه
تهیونگ:بیا دنبالم
یکم اون ور تر در یه اتاق دیگه رو باز کرد
یه اتاق مشکی و طوسی مدرن بود با چوب های کرمی
تهیونگ:خوشگله؟
یونگی:اره...خیلی!
تهیونگ:اینجا اتاق ماست!
یونگی:اتاق...ما؟
تهیونگ:اره عزیزم
یونگی:نمیشه اتاقم جدا باشه؟
تهیونگ:نه!
همون موقع تلفن تهیونگ زنگ خورد
...پشت تلفن...
تهیونگ:بله؟
یه پسر گفت:سلام تهیونگ...منو شناختی؟
تهیونگ:جئون جونگکوک؟
کوک:اوه پس منو یادته!
تهیونگ:اره!
کوک:خب تهیونگ من ازت یه سوال دارم!
تهیونگ:بپرس!
کوک:خب من به پسر نیاز دارم که بیاد ومنیجرم بشه...کسی رو سراغ داری؟ترجیحا سنش ازم کمتر باشه
تهیونگ:یکم فکر میکنم اگه کسی بود بهت زندگ میزنم
کوک:مرسی...خداحافظ
تهیونگ:خداحافظ
...پایان تماس...
تهیونگ:یونگی قهوه دوست داری؟
یونگی:اره
تهیونگ:خب پس برو رو مبل بشین تا برات قهوه بیارم
یونگی بدون هیچ حرفی رفت و نشست
تهیونگ داشت قهوه ها رو میریخت که یونگی گفت:تهیونگ!من میخوام کار کنم
تهیونگ:اخه برای چی؟
یونگی:دوست ندارم همش تو خونه بشینم
تهیونگ:دیگه تو اون مغازه نمیریا!
یونگی:آخه چرا؟
تهیونگ:چون که-.....
یهو تهیونگ یه ایده به سرش زد
تهیونگ:یونگی یکی از دوستام زنگ و گفت که یه منیجر نیاز داره و تو هم شرایطش رو داری...میخوای پیش اون کار کنی؟
یونگی:خب....
تهیونگ:مبل خودته!یا پیش دوستم کار کن یا کلا کار نکن
یونگی یکم فکر کرد و گفت:پیش دوستت کار میکنم!
تهیونگ:باشه...الان بهش زنگ میزنم و میگم
همون لحظه گوشی یونگی زنگ خورد
یونگی جواب داد:
بله؟
سلام
مشکلی پیش اومده؟
چی؟
باشه باشه الان میام
یونگی سریع گوشی رو فقط کرد و بلند شد
دوید سمت در که تهیونگ گفت:چی شد؟
یونگی:اونچه تو مدرسه آسیب دیده باید برم پیشش!
تهیونگ:خب وایسا با هم بریم
تهیونگ سریع آماده شد
سوار ماشین تهیونگ شدن و با سرعت زیاد ولی مجاز حرکت کردن
رسیدن مدرسه
یونگی دوید داخل
تهیونگ:یونگی اروم باش
ولی یونگی انگار نشنید تهیونگ چی گفت و به دویدن ادامه داد
سریع رفت تو دفتر مدیر که اونچه رو دید
اما داشت گریه میکرد و نصف صورت اونچه خونی شده بود
__________________
خب کوکی هم که وارد شد🤌
راستی این پارت رو همسن امشب نوشتم
اگه حمایت ها خوب باشه پارت بعدی رو خیلی زود اپ میکنم
بوص به کله هاتون

Life|زندگیWhere stories live. Discover now