Part 11

79 19 31
                                    

و با خوش گفت:اونچه کار اشتباهی کردی...برادرتو جلو چشمات به فاک میدم البته...خودتو اون دوست احمقت و اون کوک عوضی رو هم اذیت میکنم
***
یونگی سوار ماشین کوک شد و باهم رفتن خونه ی کوک
کوک:خب خوش اومدین!
وینتر:چه خونه ی خوشگلی
کوک:ممنونم
کوک:بیاین اتاقا رو بهتون نشون بدم هر کدوم رو خواستید انتخاب کنید
***
داشت همینطوری قدم میزد که دست یکی رو روی شونه اش حس کرد
هیونجین:یجی!
یجی برگشت:چی شده؟
هیونجین:اونچه امروز نیومده
یجی:خب به من چه؟
هیونجین:نکنه تو کاری کردی...
یجی:من اصلا ندیدمش
هیونجین:امیدوارم راست بگی وگرنه میکشمت
***
داشتن با هم فیلم میدیم که گوشیش زنگ خورد
فیلم رو پاز کرد
کوک:ببخشید بچه ها...تهیونگ زنگ زده
همه یکم ترسیدن
کوک:الو؟
تهیونگ:به یونگی بگو برگرده!
کوک:تو دیوونه ای؟
تهیونگ:آره من دیوونشم!الانم میخوامش!بگو اگه بیاد کاریش ندارم
کوک:تهیونگ احمقی؟یا فکر کردی من احمقم؟فکر کردی نمیدونم میخوای چه بلایی سَرِش بیاری؟
تهیونگ:نمیذاری برگرده؟
کوک:نه!
تهیونگ:پس من جلو در خونه ت میمونم تا وقتی یونگی بیاد بیرون
کوک:برو بابا دیوونه
کوک گوشی رو قطع کرد
کوک:هیچکس پاشو از این خونه بیرون نمیذاره!مخصوصا تو یونگی!
یونگی:چرا؟مگه چیشده؟
کوک:تهیونگ می‌خواد جلو در خونه وایسه تا تو بیای بیرون
یونگی:اووف!
اونچه:چرا باید همش تو یه خونه زندانی باشی-....وایسا ببینم یعنی مدرسه هم نمی تونم برم؟
کوک:نه!نمیشه
اونچه:ولی...هیونجین...من باید برم مدرسه
کوک:اونچه خطرناکه
اونچه با ناراحتی گفت:باشه
وینتر:حداقل تو یه خونه ی خوب با یه صاحب خونه ی خوبیم!
***
هیونجین کلافه برگشت خونه
بنگچان:چی شده؟
هیونجین:اونچه نیومده بود...نگرانشم
هیونجین رفت تو اتاقش و به اونچه زنگ زد
اونچه:بله؟
هیونجین:اونچه خوبی؟
اونچه:اره
هیونجین:وای...امروز نیومدی خیلی نگرانت شدم
اونچه:هیونجین...من نمیتونم بیام مدرسه
هیونجین:یعنی چی؟
اونچه:داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم فعلا باید برم خداحافظ
هیونجین:باشه خداحافظ
هیونجین:خوشحالم که حداقل سالمه
یجی:چی شده؟
هیونجین:به تو ربطی نداره
یجی:خب....
هیونجین:گمشو از اتاقم بیرون!
یجی با ناراحتی رفت
بنگچان:هیونجین
هیونجین:بله
بنگچان:یکم زیاده روی کردی
هیونجین:چی؟الان من حتی یجی رو بزنم هم منصفانه اس
بنگچان:ببین یجی داره تغییر میکنه
هیونجین:نخیر داره فیلم بازی میکنه
بنگچان:انقدر قضاوت نکن
هیونجین:اوووف!
***
یونگی:کوک!
کوک:بله؟
یونگی:دستت درد نکنه...خیلی کمکمون کردی
کوک لبخند زد و گفت:عاشقتم!
یونگی:چی؟
کوک هول شد و گفت:عه...چیزه...میگم من...عاشق...کیک شکلاتی هستم...کیک درست کنیم؟
یونگی گیج شده بود ولی قبول کرد
کوک یهو از دهنش پرید
سعی کرد جمعش کنه
و فکر کرد تونست
اما یونگی دیگه فهمیده بود مه کوک دوستش داره
ولی خب بازم به روش نمیاورد
یونگی:بچه ها!بیاین میخوایم کیک درست کنیم
کیک آماده شد
با هم نشستن کیک خوردن و از شبشون لذت بردن
البته فعلا لذت بردن
***
تهیونگ جلوی خونه ی کوک وایساده
تهیونگ به چند تا از آدماش که تو ماشین بودن گفت:امشب میریم داخل خونه...همه شون رو میدزدیم‌
یکیشون پرسید:چرا میخواین اون پسر رو مال خودتون کنید؟
تهیونگ:چون اون مال منه!
...ساعت ۱۱ شب...
تهیونگ:الان بریم!
تهیونگ و ۳ نفر دیگه با هم رفتن بالا
به طبقه ای که کوک توش بود رسیدن
تهیونگ به یکی از آدماش گفت که بره و نقشه رو اجرا کنه
رفت و در رو زد
کوک:کیه؟
مرد:من پستچی هستم بسته دارید
کوک:ولی من چیزی سفارش نداده بودم
مرد:یکی براتون فرستاده...فکر کنم خواسته سوپرایزتون کنه
کوک:اوکی الان میام
کوک در رو باز کزد
ولی مرد سریع اسلحه شو گذاشت رو سر کوک
____________
پارت کوتاه بود ولی پارت بعدی بلند تره
ووت و کامنت؟🌚✨

Life|زندگیWhere stories live. Discover now