Part 17

68 14 42
                                    

یونگی:اره...ولی حالا بگید چی شد؟
دکتر سرشو انداخت پایین و گفت:متاسفم!
یونگی نمیتونست هیچی بگه
فقط دستاش میلرزید
یونگی:او...او...اون...چه....
نزدیک بود گریه اش بگیره که دکتر گفتر:نگران نباشید زنده اس
یونگی اروم شد:واییییی
وینتر:اخه مردتیکه اول بگو زنده اس میان اینطوری خبر میدن؟
یجی:وینتر به اعصابت مسلط باش
وینتر:نمیتونم!
یونگی:خب چی شد که گفتید متاسفم؟
دکتر:ضربه ی محکمی به سرش خورده و حافظه شو از دست داده
یونگی:دیگه...قرار نیست ما رو به یاد بیاره؟
دکتر:خب یه خبر خوب دارم
وینتر:اسکلمون کردی؟
دکتر:خانم مودب باشید
وینتر:گوه نخ-
یجی زد به شونه وینتر
یونگی:خب خبر خوب چیه؟
دکتر:این موقتاً این شکلیه و بعد یه مدت حافظه اش برمیگرد
یونگی:چه قدر طول میکشه؟
دکتر:بستگی به شما داره!هر چقدر بیشتر از گذشته براش بگید و سعی کنید کاری کنید که یادش بیاد همه چیز رو،زودتر حافظه اش برمیگرده
یونگی:ممنون دکتر!
دکتر:وظیفه ام بود
وینتر:یونگی اوپا یه سوال
یونگی:بگو؟
وینتر:چرا اینطوریه؟
یونگی:یعنی چی؟
وینتر:چند وقت پیش هم من تو بیمارستان بودم چرا نوبتی داریم میریم بیمارستان
یونگی یکم فکر کرد و گفت:چون بدبختیم!
وینتر:قانع شدم!
کوک:یونگی الان چیکار میکنی؟
یونگی:میرم پیش اونچه
کوک:ما هم بیایم؟
یونگی:بنظرم اول خودم برم بهتره شاید همه بریم بترسه
کوک:باشه
یونگی رفت تو اتاق
اونچه رو،روی تخت دید که داشت در و دیوار رو نگاه میکرد
یونگی:اونچه...
اونچه:اونچه کیه؟تو کی ای؟من کیم؟چرا اینجام؟
یونگی نشست پیش اونچه
اونچه:چرا با ناراحتی نگام میکنی؟مگه چیکار کردم؟
یونگی:تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
اونچه:خو باشه حالا بگو کی هستی و منو میشناسی؟
یونگی:خوب میشناسمت...خیلی خوب
اونچه:خب پس هم بگو خودت کی ای و هم بگو من کیم!
یونگی:من برادرتم...مین یونگی...تو هم خواهر کوچیکترمی...مین اونچه
اونچه:پس چرا هیچی یادم نمیاد؟
یونگی:از پله ها افتادی و سرت ضربه خورد...حافظه تو از دست دادی...ولی دکتر گفت موقتاً و خوب میشی
اونچه:یعنی تو برادرمی؟
یونگی:اره
اونچه:خب چرا افتادم؟
یونگی:نمیدونم...من وقتی فهمیدم که تو بیمارستان بودی
اونچه:پس مامان و بابامون کجان؟
یونگی:وقتی بچه بودیم مردن و من بزرگت کردم
اونچه:اوه...مرسی
یونگی خیلی تعجب کرد
اونجه اصلا اینطوری نبود
شاید این فراموشی روش تاثیر گذاشته
اونچه به پنجره نگاه کرد و گفت:عه....چرا این همه آدم دارن مترو نگاه میکنن؟
یونگی:اونا رو یادت نمیاد
اونچه:میشه بیان داخل ببینم کی هستن؟
یونگی:حتما هر چی تو بگی!
یونگی صداشون کرد و گفت بیان داخل
همه اومدن داخل
به جز تهیونگ
اونچه:چرا به من زل زدید؟خودتونو معرفی کنید!مثل اینکه باید شماها رو بشناسم ولی نمیشناسم
کوک:من جئون جونگکوکم ولی بهم کوک یا کوکی میگن...من دوست پسر برادرتم!
اونچه:اووه
وینتر با بغض گفت:تو غلط میکنی منو یادت نمیاد!
اونچه:خب حداقل بگو کی هستی
وینتر:دوست صمیمیت!
یجی:من هوانگ یجی هستم...یه دوست معمولی و اینم هیونجین برادرمه
هیونجین:هوانگ هیونجینم....عاشقت بودم تو هم عاشقم بودی...هنوزم عاشقتم
اونچه:واییی چقدر خوش سلیقه ام
هیونجین لبخند زد
خوشحال بود که هنوز اونچه فکر میکنه که جذابه
بنگچان:من بنگچانم...سرپرست یجی و هیونجین و دوست داداشت
کوک:تهیونگ کو؟
بنگچان:نیومد؟
وینتر:احتمالا فرار کرده
اونچه:تهیونگ دیگه کیه؟
کوک و هیونجین از در رفتن بیرون و دنبال تهیونگ گشتن
اونچه:میگم داداش اسمت چی بود؟
یونگی:ی-یونگی
اونچه:جذابیااا....اگه برادرم نبودی باهات ازدواج میکردم
یونگی خندش گرفت
یونگی:کیوووت
یونگی پیشونی اونچه رو بوسید
اونچه:میگم....من چجور دختری بودم؟
یونگی:کیوت و مهربون بودی همین الانشم هستی
اونچه لبخند زد
اونچه:تورو یادم نمیاد ولی حس خوبی نسبت بهت دارم
یونگی لبخند زد
خیلی خوشحال شد
خوشحال شد که اونچه ازش حس بدی نگرفته
یونگی:یکم دیگه مرخص میشی...بعدش میریم خونه کوکی و سعی میکنم کاری کنم حافظه ات برگرده
اونچه:امیدوارم برگرده
یونگی:برمیگرده!
***
وارد خونه که شد چشماش برق زد
اونچه:اوووو عجب خونه ی خوشگلیه!
کوک:ممنون
اونچه:میتونم رو اون مبل طوسیه بشینم؟
کوک:اره راحت باش اینجا خونه ی خودته!
اونچه با ذوق رفت و نشست رو میل
اونچه:وایییی چقدر نرمه
یونکی رفت و کنارش نشست
یونگی:غذا میخوای؟
اونچه:وای اره گشنم بودا،غذای بیمارستان رو انگار از تو سطل اشغال دراوردن دادن بهمون
یونگی:باشه الان یه غذای خوشمزه میخوری!
کوک به اونچه یه شکلات تخته ای داد و گفت:تا وقتی غذا آماده بشه...اینو بخور ته دلتو میگیره
اونچه:مرسیییی
یونگی:اونچه...یه روز تو از مدرسه با گریه اومدی خونه چون نمره ات بد شده بود...منم برای اینکه ناراحت نشی از همین شکلاتی بهت دادم
اونچه:واقعا؟
یونگی:اره
اونچه:عجب برادر باحالی!
یونگی:چیزی یادت نیومده
اونچه:نه
هیونجین:وایییی اون تهیونگ عوضی از دستمون فرار کرد
اونچه:میشه بگید این تهیونگ کیه؟
____________
اگه بیدار بمونم
و انرژی بگیرم
تا صبح پارت اپلود میکنم🌚

Life|زندگیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora