Part 7

96 25 16
                                    

هیچی نمیدید
یهو یه چیزی خورد تو سَرِش و بیهوش شد
با سردرد بیدار شد
اروم چشماشو باز کرد
یکم بعد فهمید که روی تخت نرمه
اما
اونجا رو تا حالا ندیده بود
یعنی خونه ی کی بود؟
داشت با خودش فکر‌ میکرد که کجاست و چی شده که همون موقع در باز شد
با تعجب به در نگاه کرد و کسی رو دید که انتظارشو نداشت
با صدای گرفته گفت:ی-یون...گی...او-اوپا؟
یونگی با لبخند گفت:بله؟چیزی نیاز داری وینتر؟
وینتر:نه...فقط....چی شده؟
وینتر معلوم بود گیج شده
یونگی رو تخت کنار وینتر نشست و گفت:امروز صبح زود برای خرید رفتم بیرون و از یه خیابون خلوت عبور کردم و نزدیک سه چاه شدم...اومدم توی چاه رو نگاه کردم و دیدم تو اونجایی مثل اینکه سنگ خورده بود تو سرت...خب منم آوردمت خونه و گذاشتم اینجا استراحت کنی
وینتر:خیلی ممنونم
یونگی:خواهش میکنم
وینتر:راستی!
یونگی:بله؟
وینتر:اینجا خونه ی شماست؟
یونگی:اره...چطور؟
وینتر:اخه من اومده بودم در خونتون-
یونگی حرفشو قطع کرد و گفت:خب راستش اینجا طبقه ی بالای اون خونه هستش و دوست پسرم پولداره و باهاش اینجا زندگی میکنیم
وینتر:اونچه چی؟
یونگی:اونچه هم اینجا بود ولی رفت مدرسه منم یکم دیگه باید برم سرکار...چیزی لازم داشتی به تهیونگ بگو
وینتر:تهیونگ کیه؟
یونگی:دوست پسرم!من که برم سرکار بهت سر میزنه
وینتر:باشه...خیلی ممنونم
***
امروز براش بدترین روز بود
پول نداشت
لباسای زشتی داشت
و اون دوتا نوچه اش هم ولش کرده بودن
نشسته بود رو نیمکت و بچه های دیگه رو تماشا میکرد
که چشمش به یکی خورد
اونچه...
با خودش گفت:همه اش تقصیر اون بود!
اگه اون مثل بچه های لوس همه چی رو نمیگفت به برادرش الان وضعیتم این نبود!
رفت سمت اونچه
اما اونچه وشتش بهش بود و ندیدش
دستشو بلند کرد که اونچه رو بزنه اما همون موقع یکی دستشو گرفت
اولش تعجب کرد
یجی:چی؟!
با صدای یجی اونچه هم برگشت
و دید که هیونجین دست یجی رو تو هوا گرفته
اونچه:چی شده؟
هیونجین با اخم به یجی گفت:بار آخرت باشه که دست روش بلند میکنی...وگرنه میدونم باهات چیکار کنم...خانم هوانگ یجی!
بعد از تموم کردن حرفش دست یجی رو ول کرد
یجی:باورم نمیشه....تو برادر منی یا اون؟
هیونجین:من برادر تو نیستم!الانم گمشو تا به مدیر نگفتم!
یجی خواست یه چیزی بگه ولی نتونست
کم آورده بود
پس فقط رفت
اونچه:ممنونم
هیونجین:وظیفه تم بود
اونچه:وظیفه ات که نبود...تو که بادیگاردم نیستی
هیونجین:ولی دوست دارم باشم
اونچه چشماش برق زد و گفت:چی؟
هیونجین:دوست دارم مراقبت باشم اونچه!
هیونجین:راستی!شمارتو بهم بده...البته اگه مشکلی نیست
اونچه:نه نه....مشکلی نیست الان میدم
هیونجین موبایلش رو درآورد و داد به اونچه
هیونجین:شمارتو بزن
اونچه با لبخند شمارتو وارد کرد و گوشی رو داد به هیونجین
هیونجین:اونچه الان بهت مسیج میدم که شمارمو سیو کنی
اونچه:باشه
***
با علاقه به حرفاش گوش میداد و هرچی بیشتر میشنید،بیشتر کنجکاو میشد
یونگی:ببخشید..زیاد حرف زدم،نه؟
کوک:نه نه اصلا...من خیلی دوست دارم
یونگی:چی رو؟
کوک:دوست دارم بیشتر درموردت بدونم
یونگی:آخه چرا؟
کوک:خودمم نمیدونم...ولی یه سری چیزا درموردت فهمیدم
یونگی:چی؟
کوک:ظاهر و باطنت خیلی با هم فرق داره
یونگی:منظورت چیه؟
کوک:مثلا...به نظر میاد که زود به آدما اعتماد میکنی ولی اینطور نیست...آدم عصبی نیستی ولی عصبی بشی خطرناک میشی...در ظاهر آدم مظلومی هستی ولی صد در صد خود واقعیت به این مظلومی نیست
یونگی خیلی تعجب کرده بود
یونگی:من فقط یه ربع حرف زدم...تو چطوری-
کوک:خب من یه روانشناس بودم و کلی کتاب های مختلف راجع به زبان بدن و رفتار آدم ها و انواع تیپ های شخصیتی خوندم
یونگی:خیلی جالبه!
کوک:واقعا؟تو به روانشناسی علاقه داری؟
یونگی:اره...خیلی زیاد،از بچگی دوست داشتم آدمای مختلف رو بشناسم و درک کنم
کوک:خب چرا درسشو نخوندی؟سختی های خودشو داره ولی با این علاقه ای که داری برات شیرین می شد
لبخند یونگی خیلی زود از بین رفت و گفت:نتونستم...
کوک:چرا؟
یونگی:من درمورد پدر و مادرم بهت گفته بودم؟
کوک:اره گفته بودی...بعدشم خودت از خواهرت مراقبت کردی
یونگی:دقیقا دلیلش همینه...کل زندگیم داشتم خواهرمو بزرگ میکردم یعنی من دیگه نتونستم درسمو ادامه بدم
کوک:هنوزم میخوای روانشناس حرفه ای بشی؟
یونگی:راستش...نه
کوک:چرا؟
یونگی:اخه دیگه اونقدر علاقه و حوصله ندارم
کوک:هرجور راحتی!ولی هر وقت خواستی به من بگو!کسایی رو میشناسم که بهت کمک میکنن
یونگی:ممنونم...ولی تا همینجا هم خیلی کمکم کردی
کوک:یونگی!
یونگی:بله؟
کوک:میشه دستتو بهم بدی؟
یونگی:دستمو؟!
کوک:اره
یونگی:چرا؟
کوک:دلیل خاصی نداره...تو فقط دستتو بده
یونگی:باشه...کدوم دستمو؟
کوک:فرقی نمیکنه
یونگی دست چپش جلو برد و کوک به دوتا دستش،دست یونگی رو گرفت
کوک به یونگی نگاه کرد
انگار میخواست یه چیزی بگه
یونگی:چیزی میخوای بگی؟
کوک:ن-نه
یونگی:مطمئنی؟
کوک:اره
کوک دست یونگی رو ول کرد و گفت:یونگی!
یونگی:بله؟
کوک:من-
______________
حمایتا کم شده👁️👄👁️تا چند روز اپ نمیکنم وقتی ووت و کامنتا زیاد شدن دوباره آپ میکنم
راستی!یه سوال
فصل دوم«گربه کوچولو تو مال مایی»رو شروع میکنم،این فیکشن هم ادامه میدم!فکر نکنید این متوقف میشه
بوص🥲💞

Life|زندگیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora