Part 10

86 21 22
                                    

وینتر:اون روز که رفتین سرکار اومد پیشم و...خب یه سری حرفا بهم زد
یونگی:چی گفت؟
وینتر:خب...بهم گفت که یه مزاحم به درد نخوردم که دارم از پولش سو استفاده میکنم و بهش گفتم که حداقل بذاره اونچه رو ببینم اونم قبول کرد ولی نه بهم آب داد نه غذا وقتی هم که اونچه اومد کمتر از ۵ دقیقه با هم حرف زدیم بعدش منو از خونه بیرون کرد و گفت اگه یه بار دیگه منو اینجا ببینه یا اونچه منو بیاره خونه تون من و اونچه رو شکنجه میکنه و به دردناک ترین روش ممکن میکشه
یونگی باورش نمیشد
یعنی چیزی که میشنید حقیقت داشت؟
تهیونگ تا این حد عوضی بود؟
یونگی:ولی...اونچه که گفت بابات زنگ زد که بری خونه
وینتر:من بهش کفتم که به شما اینجوری بگه
یونگی:من...من واقعا معذرت میخوام
وینتر:شما چرا معذرت میخواین؟کار بدی که نکردین
یونگی:وینتر دکتر گفت فردا عصر مرخص میشی...منم امشب اینجا میمونم و فردا هم میارمت پیش خودم
وینتر:ولی-
یونگی:تو فقط استراحت کن و نگران هیچی نباش
وینتر:ممنونم
یونگی:شب بخیر
وینتر:شب بخیر
یونگی از اتاق رفت بیرون و پیش اونچه نشست
اونچه:چی شده؟چرا عصبی ای؟
یونگی:اونچه چرا بهم درمورد اون تهیونگ عوضی نگفتی؟
اونچه:تحدیدم کرد
یونگی:چی گفت؟
اونچه:نمی تونم بگم...خجالت میکشم
یونگی:حتما درمورد من یه چیزی گفته که خجالت میکشی!
اونچه:اره
یونگی:بگو چی گفته
اونچه:چیز خوبی نگفته
یونگی:بگو
اونچه:گفت...اگه داداشت بفهمه جلو چشمای خودت....
یونگی:خب؟جلوی چشمای خودت چی؟
اونچه:واقعا نمیتونم...خیلی خجالت میکشم
یونگی:خب چشماتو ببند و در گوشم بگو
اونچه همینکار رو کرد ‌و گفت:جلوی چشمای خودت برادرتو یجوری میکنم و میزنم که خون بالا بیاره
یونگی:باورم نمیشه...مردتیکه خجالت نمیکشه یه بچه ی ۱۶ ساله رو اینطوری تحدید میکنه؟
اونچه:اوپا توروخدا بهش نگو که فهمیدی...من نمیخوام اذیتت کنه
یونگی:اتفاقا بهش میگم!
اونچه:نه نه نگو!لطفا
یونگی:امشب اینجا میمونیم فردا صبح من میرم یه جایی تو هم حواست به وینتر باشه
اونچه:باشه
***فردا صبح ساعت ۹***
اونچه بیدار شد و به محض بیدار شدنش رفت تو اتاق پیش وینتر و با هم حرف زدن
یونگی ساعت ۸ زده بود بیرون
کجا رفته بود؟
پیش جونگکوک
و همه چیز رو بهش گفته بود
کوک:باورم نمیشه به آدم چقدر میتونه عوضی باشه
یونگی:واقعا نمیدونم چیکار‌کنم
کوک:خب دست خواهرتو و دوستشو بگیر بیاین پیش من
یونگی:ولی-
کوک:یونگی میفهمم نگرانی ولی من مثل اون تهیونگ نیستم!باور کن هیچکدومتون رو اذیت نمیکنم و تا نخوای بهت حتی دست هم نمیزنم اتاق اضافی هم دارم
یونگی:اخه من نمیدونم چطوری برات جبران کنم
کوک:لازم‌ نیست جبران کنی...بیاین پیش من
کوک:حالا قبول میکنی؟
یونگی خوشحال شد از پیشنهاد کوک
ولی میترسید
میترسید مثل تهیونگ باشه
و میخواست به کوک بگه که قبول نمیکنه ولی
اونچه و وینتر چی؟
به خاطراونا هم که شده باید قبول میکرد
یونگی با تمام ترس و استرسش قبول کرد
یونگی:قبوله!
کوک خیلی خوشحال شد
کوک:عالیه پس بیا بریم دنبالشون پول دکتر وینتر هم خودم میدم
یونگی:واقعا ممنونم‌ کوک
***
کوک رفت تو بیمارستان
اتاق رو پیدا کرد و رفت پیش اونچه و وینتر
کوک:سلام
اونچه:سلام
وینتر:سلام
کوک:من جئون جونگکوک‌ هستم
کوکی به وینتر نگاه کرد و گفت:با اونچه آشنا شدم و شما؟
وینتر:من کیم مین جونگم ولی همه وینتر صدام میکنن
کوک:وینتر!چه لقب زیبایی
وینتر:ممنونم
اونچه:داداشم شما رو فرستاده؟
کوک:اره..
کوک:یکم دیگه مرخص میشی وینتر!نظرتون چیه تا اون‌ موقع با هم حرف بزنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم
***
ماشین رو پارک کرد تو پارکینگ و با عصبانیت رفت بالا
در خونه رو کوبید
تهیونگ در رو باز کرد و گفت:یونگی!خیلی نگران شدم کجا بودی؟
یونگی همونطور که به تهیونگ با عصبانیت نگاه میکرد کلید رو پرت کرد سمتش
یونگی با عصبانیت گفت:واقعا ازت انتظار نداشتم تا این حد آدم مضخرفی باشی!دیگه هیچی بین ما نیست!!نه به خونت نیاز دارم نه به پولت!بار آخرتم باشه که خواهر منو تحدید میکنی!الانم از اینجا میرم و هیچوقت بر نمیگردم پیشت!اینم بدون که تو بدون پولت به هیچ دردی نمیخوری!دیگه نمی خوام ببینمت!!!
یونگی با عصبانیت رفت بیرون و سوال ماشین شد
تهیونگ تاحالا یونگی رو اینجوری ندیده بود
انقدر شوکه شده بود که حتی تونست ری اکشنی نشون بده
رفت داخل خونه اش
و با خوش گفت:اونچه کار اشتباهی کردی...برادرتو جلو چشمات به فاک میدم
__________
ووت؟کامنت؟

Life|زندگیМесто, где живут истории. Откройте их для себя