Part 15

70 17 37
                                    

وینتر:من میرم از تو آشپزخونه یه چاقو بردارم دوباره ندزدنمون!
کوک در رو باز کرد
کوک با تعجب گفت:تهیونگ؟!
تهیونگ:سلام
کوک:اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ:یونگی خونه ست؟
کوک:به تو چه؟زندگیشو خراب کردی میخوای بدترش کنی؟
تهیونگ:جونگکوک من-
کوک با عصبانیت گفت:تو چرا دست از سرمون برنمیداری؟
تهیونگ:من...واقعا معذرت میخوام
کوک:الان معذرت خواهیت به چه دردی میخوره؟اصلا خودت میدونی با یونگی چیکار کردی؟
تهیونگ:جونگک-
کوک قبل از اینکه بذاره تهیونگ حرفی بزنه در رو بست
وینتر با چاقوی بزرگ تو دستش گفت:چاقو نیازه؟
کوک:نه بابا ولش کن
تهیونگ دوباره در زد
ولی کوک باز نکرد و فقط داد زد:از اینجا برو و دیگه هیچوقت نیا!
همون لحظه دیدن اونچه داره میره سمت در
هیونجین:عه کی بیدار شدی؟
کوک:اونچه در رو باز نک-
ولی اونچه در رو باز کرد
اونچه:چی میخوای؟
تهیونگ:یونگی هست؟
اونچه:آره ولی خوابه منم به خاطر تو بیدارش نمیکنم
تهیونگ:میفهمم...اونچه میتونم با خودت تنها صحبت کنم
اونچه رفت بیرون از خونه
و پشت سرش در رو بست
وینتر:چی می‌خواد بگه که جلو خودمون نگفت؟
بنگچان:نمیدونم ولی شاید یه چیز بین اونچه و یونگی و تهیونگه
که همون موقع صدای بلندی از پشت در شنیدن
انگار یه چیزی افتاد
کوک سریع رفت در رو باز کرد
به پایین پله ها نگاه کرد و دید اونچه افتاده و داره از سرش خون میاد
کوک:تهیونگ چه غلطی کردی؟!
تهیونگ:م-م-من-
هیونجین با عصبانیت به تهیونگ گفت:اگه به خاطر تو اونچه بمیره،بهت قول میدم که جوری شکنجه ات میکنم که آرزوی مرگ کنی عوضی؟
تهیونگ چیزی نگفت
یعنی نمیتونست چیزی بگه
هیونجین سریع رفت از پله ها پایین
***
بالاخره بیدار شد
دید که اونچه تو بغلش نیست
حتما بیدار شده بود
خونه به طرز عجیبی ساکت بود
یونگی ساعت رو چک کرد
ساعت ۴ عصر بود
یونگی:اوه چقدر زیاد خوابیدم
ولی چرا صدای کسی نمیاد؟
اخه کسی این ساعت نمیخوابه
یونگی سعی کرد از تخت بیاد پایین
ولی بدنش خیلی درد میکرد
اما با کلی درد موفق شد از روی تخت بلند شه
ولی راه رفتنش یه مشکل دیگه بود
پاهاش خیلی درد میکرد
تلو تلو میخورد
ولی بهتر از این بود که نتونه راه بره
موبایلشو گذاشت تو جیبش رو رفت سمت در
در اتاق رو باز کرد
یونگی:کوکی؟
چند تا قدم برداشت
یونگی:اونچه؟
ولی صدای هیچکسی رو نشنید
تو اتاق ها رو چک کرد
کسی نبود
ولی بعد فهمید که اصلا کسی توی خونه نیست
یونگی همزمان هم نگران شد هم ترسید هم ناراحت شد
یونگی:نکنه بلایی سرشون اومده؟....یا شایدم....دیگه منو نمیخوان
یونگی فکر کرد که دیگه اونا دوستش ندارن و همه ولش کردن
ولی یکم بیشتر که نگاه کرد فهمید که در خونه کامل بسته نشده
یونگی:شاید تو حیاط رفتن
خودشو رسوند به در
در رو باز کرد ولی هیچکس نبود
کلید خونه هم رو میز جلو در بود
عجیبه که کلید رو نبرده بودن
یونگی کلید رو برداشت و از خونه رفت بیرون
در رو بست و قفلش کرد
کلید و موبایلشو گذاشت تو جیبش
اومد از پله ها پایین بره که دید پایین پله ها رو زمین،خون ریخته شده
یونگی خیلی ترسید
اومد از پله ها پایین بره
ولی با پا گذاشتن روی هر پله،درد شدیدی رو تو پاهاش حس میکرد
از خونه رفت بیرون
موبایلشو در آورد و به کوک زنگ زد
کوک:الو؟
یونگی:کوکی...کجا رفتین؟
کوک:یونگی کی بیدار شدی؟
یونگی:تازت بیدار شدم ولی دیدم هیچکس خونه نیست
کوک:خب ما همه مون بیرونیم
یونگی:میدونم بیرونید...خب کجا؟
کوک:اممم.....خب....ما....رفتیم...خرید
یونگی:کوک بهم دروغ نگو!دیدم رو زمین خون ریخته بود
کوک با تعجب گفت:یونگی تو کجایی؟!
یونگی:تو کجاییی!؟
کوک:خب ما.....بیمارستانیم
یونگی:چرا بیمارستان ؟چی شده!؟
کوک:یونگی...خب..خودت بیا حضوری بگم بهتره
یونگی:باشه شما کجایین؟
***
کوک:یونگی داره میاد!
بنگچان:یونگی؟چطوری؟
کوک:نمیدونم مثل اینکه یجور تونسته بلند شه
یجی:اگه بفهمه چه بلایی سر خواهرش اومده خیلی حالش بدتر میشه
کوک به تهیونگ نگاه کرد و گفت:یونگی رو نابود کردی...بس نبود؟!الان نوبت خواهرشه؟
تهیونگ:جونگکوک باور کن-
کوک:چیو باور کنم؟اصلا چرا باید حرفتو باور کنم؟نکنه میخوای بگی تقصیر تو نبوده که اونچه از پله ها افتاد!؟
وینتر:یونگی اوپا اومد!
همه به در وردی نگاه کردن
یونگی همینطور که تلو تلو میخورد و داشت میومد وینتر یجی دوید سمتش
یجی:چرا اومدی؟حالت خوب نیست...خونه استراحت میکردی
یونگی:نه خوبم
یجی:حتی درست نمیتونی راه بری خب حالت خوب نیست!
یونگی:چی شده یجی؟
یجی هیچی نگفت
یونگی رفت پیش بقیه
یونگی:چی شده؟
کوک:یونگی....
یونگی سرشو چرخوند و تهیونگ رو دید
یهو چشماش گرد شد
تهیونگ داشت نزدیک یونگی میشد
ولی یونگی خیلی ترسید و عقب عقب داشت حرکت میکرد
تهیونگ:یون-
یونگی با ترس گفت:ن-ن-نه!....ن-نه....لطفا
اتفاقایی که اون شب برای یونگی افتاد مثل فیلم داشت از جلو چشماش رد میشد
تهیونگ دستشو نزدیک یونگی کرد ولی
یهو یونگی داد زد:ولم کننننن!!!
یونگی عقب عقب میرفت و معلوم شد ترسش خیلی بیشتر شده
یونگی:تو...چرا اینجایی؟برو!ولم کن...نزدیک نشو!
همونطور که تازی اینا رو میگفت یهو تعادلش رو از دست داد ‌و افتاد
پرستارا خیلی سریع اومدن کمکش کنن
ولی یونگی همش داد میزد ترسیده بود
یکیشون یونگی رو برد تو یه اتاق
یکی دیگه براش آب آورده بود‌
لیوان و دادن به یونگی ولی دستش میلرزید
لیوان رو گرفتن
و خودشون بهش آب داران
ولی حتی صورت دادن اون آب هم براش سخت بود
بهش قرص دادن تا اروم بشه
و یونگی کم کم اروم شد
پرستار:الان خوبی؟
یونگی:بهترم...ببخشید واقعا....دست خودم نبود
پرستار:مشکلی نیست
کوک اومد تو اتاق
کوک:یونگی خوبی؟
یونگی:اره...فقط...خ-خیلی نزدیک نشو...ل-لطفا
کوک:باشه نزدیک نمیشم
یونگی:کوکی بهم راستشو بگو چی شده!
کوک:خب....
***
همه نگران بودن
هیونجین خیلی عصبی بود
هی زیر لب میگفت که تهیونگ رو میکشه
بنگچان:اروم باش
هیونجین یهو داد زد:چجوری اروم باشم؟
بعدش به تهیونگ نگاه کرد و گفت:میدونم باهات چیکار کنم آشغال!
حدود ۳ دقیقه همه شون ساکت شدن
ولی بعد همه شون تعجب کردن و انتظار اینو نداشتن
___________
خب تا الان تونستم ننه بابامو بپیچونم و این ساعت فیک بنویسم🤝
ووت و کامنت فراموش نشه🌚

Life|زندگیWhere stories live. Discover now