Part 18

71 12 59
                                    

هیونجین:وایییی اون تهیونگ عوضی از دستمون فرار کرد
اونچه:میشه بگید این تهیونگ کیه؟
یونگی:بعدا میگم بهت
***
دو هفته گذشت
و اونچه تازه حافظه اش برگشته
***
وینتر:خب بگو چه حسی داشتی؟
اونچه:یکم میترسیدم ولی حس خوبی ازتون گرفته بودم
یونگی:وقتی دیدم منو یادت نیومد خواستم گریه کنم ولی این چند روزه زیاد گریه کرده بودم
اونچه یونگی رو بغل کرد و گفت:خوشحالم موقت بود
یونگی:راستی اونچه
اونچه:بله؟
یونگی:تو که حافظه ات برگشته...بگو چی شد که افتادی از پله ها
همه به اونچه گوش میدادن که بفهمن چی شده
اونچه:اون بهم گفت که با برادرت بیاین دوباره پیشم منم عصبی شدم ولی تهیونگ خواست تحدیدم کنه...وقتی داشت تهدید میکرد همزمان بهم نزدیک میشد منم عقب عقب رفتم که از پله ها افتادم
کوک:تحدیدت کرد؟چی گفت؟
اونچه:تحدیدشو کامل نکرد یعنی قبل از اینکه کامل کنه افتادم...داشت میگفت اگه تو و برادرت از دستم دوباره فرار کنید....بعدش افتادم
وینتر:جای حساسی افتادی!
وینتر:تهیونگ رو هنوز پیدا نکردین؟
هیونجین:نه!
بنگچان:ولی من بهش زنگ زدم الان میاد
کوک:تو بهش گفتی بیاد خونه ی من؟
بنگچان:اره
کوک:کی میاد؟
بنگچان:ساعت ۹ شب
کوک:اوکی
هیونجین:اونچه!
اونچه:بله
هیونجین:بیا اینجا
اونچه رفت پیش هیونجین که روی صندلی نشسته بود
اونچه:اومدم
هیونجین:خب چیکار کنم؟
اونچه:تو گفتی من بیام!
هیونجین:اها...راست میگی
هیونجین یهو دستای اونچه رو کشید و اونچه افتاد تو بغلش
اونچه:هیونجین...
هیونجین کمر اونچه رو گرفت و به خودش نزدیکای کرد
اونچه:هیونجین...یونگی-
یونگی:راحت باشین...فقط هیونجین یه وقت اذیتش نکنی
هیونجین:چشم
اونچه سرشو نزدیک هیونجین برد
ولی هیچکاری نکرد
هیونجین:میتونم ببوسمت؟
اونچه:اره....
اونچه رو لبای هیونجین یه بوس کوچولو زد
۲ ثانیه بعد هیونجین تصمیم گرفت ببوسه
ولی بوس های هیونجین کاملا برعکس اونچه بود
هیونجین طولانی میبوسید و...
یجی:الان چی شد؟
وینتر:اونچه لباس هیونجین رو یه بوس کوچولو کزد ولی هیونجین داره لبای اونچه رو میخوره
یجی:اهان...
یونگی:هیونجین بچه مو اذیت نکن!
یه لحظه بوسشون متوقف شد
اونچه:ولی من خودم دوست دار-
هیونجین دوباره بوسیدش
یونگی:عجب...
کوک:تو هم بوس میخوای
یونگی:نه
کوک:چرا؟
یونگی سرشو انداخت پایین
کوک:اوه..یادم رفته بود...ببخشید
یونگی:مشکلی نیست
کوک:یونگی!
یونگی:بله؟
کوک:خیلی دوستت دارم
یونگی:میدونم
کوک:الان باید میگفتی منم دوستت دارم
یونگی:باشه
وینتر:میگم اونچه و هیونجین چطور انقدر راحت دارن پیش همه مون همو میخورن؟
بنگچان:نمیدونم
هیونجین دستشو برد زیر رون پاهای اونچه و بغلش کرد
بعدش رفت سمت اتاق
یونگی داد زد:اونچه خیلی بچه اس یه وقت-
هیونجین:میدونم!فقط بوسش میکنم...البته شاید کیس مارک-
یونگی:هیونجیننن!!!!
هیونجین:گوه خوردم،قول میدم فقط بوس
یونگی:اوکی
وینتر:یهو دلم دوست پسر خواست
بنگچان:خب یدونه پیدا کن
وینتر:حوصله ندارم
یجی:وینتر دوست دختر نمیخوای
وینتر:من لزبین نیستم
یجی:اگه بودی چی؟
وینتر:اگه بودم قبول میکردم ولی نیستم
یجی:میشی
یونگی:تهیونگ شب می‌خواد بیاد و ما داریم-
کوک:تهیونگ رو ول کن بابا!بیا خوش باشیم تا نیومده
یونگی:کوک پاستیل داری؟
کوک:پاستیل؟
یونگی:اره
کوک:برا چی؟
یونگی:میخوام بکنمش تو-....خب میخوام بخورم دیگه!
کوک:خب چرا؟
یونگی:خب هوس کردم
کوک:حامله ای؟
یونگی:کوک من یه پسرم!!!
وینتر:کوکی اوپا برای منم یا پاستیل نوشابه ای بیار یا خرسی
کوک:باشه!
یونگی:سلیقه تو تو پاستیل دوست دارم
بنگچان:حوصله ام سر رفت
یونگی:بخواب!
بنگچان:تازه ساعت ۵ عه!
یونگی:خب نخواب
کوک پاستیلارو آورد
کوک:خب میخواین یه فیلم ببینیم؟
وینتر:من در مقابل فیلم دیدن نمیتونم نه بگم
یونگی:اره
بنگچان:خب من برم بخوابم
یونگی خندید و گفت:برو بخواب
کوک:خب چی ببینیم؟
وینتر:فیلم ترسناک!
یونگی:وینتر زندگیمون به اندازه ی کافی ترسناک نبود؟
وینتر:راست میگی...خب باب اسفنجی
یونگی:عالیه
کوک:یونگی تو مطمئنی-
یونگی:اره باب اسفنجی بذار یکم شاد شیم تو این بدبختی
کوک:باشه
***
از پله ها رفت بالا
خیلی استرس داشت
نمیدونست چی می‌خواد بشه
در رو زد
در خیلی زود باز شد
کوک:خب...آقای کیم تهیونگ...منتظرت بودم!
_________
راستی دیگه آخرای فیکه🌚
کمتر از ۶ پارت دیگه مونده
بوص ب کله هاتون!

Life|زندگیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin