Part 19

57 10 32
                                    

در خیلی زود باز شد
کوک:خب...آقای کیم تهیونگ...منتظرت بودم!
تهیونگ فقط نگاش کرد
بنگچان:تهیونگ بیا تو ببینیم چه غلطی میخوایم کنیم
تهیونگ اومد داخل و در رو پشت سرش بست
یونگی فقط از دور بهش نگاه میکرد
هیونجین:وینتر برو اون چاقو رو بیار!
یجی:وینتر نیار!
وینتر:چرا؟چاقو به درد میخوره
یجی:وینتر گفتم نیار!
هیونجین:خب عوضی!چرا فرار کردی
تهیونگ:فکر کردم مرده!ترسیدم فرار کردم
اونچه:تو میخواستی دوباره به داداشم تجاوز کنی!قشنگ میشد فهمید قصدت چیه!
تهیونگ:من به جز اون شب به برادرت حتی دست هم نزدم
کوک:تهیو-
اونچه داد زد:مگه اون شب چیز کمی بود؟هممون رو کتک زدی و میدونی چه از لحاظ جسمی چه روحی چه قدر یونگی رو اذیت کردی؟بعدشم فکر کردی اون موقع که به زور کشوندیمون تو خونه ات صداتون رو نشنیدم؟تو فقط وقتی من خواب بودم با داداشم سکس داشتی اونم به زور!چون یونگی از کشی خوشش نیاد حتی بهش دست هم نمیده و من از همون اول فهمیده بودم از تو بدش میاد!
اونچه:یونگی مگه بار ها باهاش به زور نخوابیدی
یونگی:چرا....خوابیدم ولی زورم کرد خودم نمیخواستم،البته هیچکدوم از اون شب برام عذاب آور نبود
اونچه:ببین کیم تهیونگ!من تاحالا کار خلاف نکردم ولی قسم میخورم اگه یه بار دیگه،فقط یه بار دیگه من داداشم یا بقیه بخوای آسیبی وارد کنی،خودم میکشمت!!
یونگی با چشمای گرد شد و لحنی که معلوم بود تعجب کرده گفت:من...تاحالا اونچه رو اینطوری ندیده بودم
وینتر:اونچه!بالاخره اون روی سگتو نشون دادی!آفرین!بهت افتخار میکنی
بنگچان:وینتر ما نباید بقیه رو به خشم دعوت کنیم کار درستی نیست
وسنتر:شما هم نباید تو بحث دوتا دوست صمیمی دخالت کنی کار درستی نیست
یجی خندش گرفت و گفت:وینتر خیلی پررویی
وینتر:ممنون
هیونجین:اونچه خیلی خفنی!فقط قول بده یه وقت بحثمون شد منو نزنی
اونچه:من آدمی نیستم که بخوام عزیزامو بزنم!فقط عوضیا رو میزنم
وینتر:چاقو بیارم
اونچه:اره برو بیار!
یجی بازوی وینتر رو گرفت و گفت:حالا این عصبیه یه چیزی گفته تو چرا گوش میدی؟
تهیونگ:داداشت بهت یاد نداده به بزرگترت احترام بزاری؟
اونچه:داداش من بهم یاد داد که احترام بزرگتر واجب نیست!تا وقتی کسی بهم احترام نزاره منم احترام نمیزارم!
تهیونگ:ببین یونگی!اونچه و تو وقتی پیش من بودید اونچه اروم بود ببین پیش این جونگکوک اومده وحشی شده!
جونگکوک:به من چه؟
یونگی از جاش بلند شد
رفت سمت اونچه
اونچه رو بغل کرد و گفت:خواهرم داره از من حمایت میکنه!منم بهش افتخار میکنم!
تهیونگ:باشه!باشه!من اشتباه کردم..ولی یونگی دست اونچه رو بگیر دوباره برگردین پیشم!
هیونجین:تو که یونگی هیونگ رو دوست داری!چرا میخوای اونچه هم بیاد؟
تهیونگ:شماها اشتباه متوجه شدید!من از اونچه بدم نمیاد
اونچه:یعنی میخوای منم بکنی؟
تهیونگ:چرا شما دوست داشتن رو تو این میبینید؟
اونچه:نه نه اشتباه نکن!ما دوست داشتن رو تو این نمیبینیم!ما دوستت دارمای تو رو تو این میبینیم چون اگه یکی رو دوست داشته باشی به زور میخوای اونو مال خودت کنی!
وینتر:اونچه عصبی میشی جذاب میشی
اونچه تو عصبانیت:مرسی!
کوک:ببین تهیونگ!یونگی منو دوست داره منم یونگی رو دوست دارم!ول کن!باور کن میتونی فقط دوست یونگی باشی
یونگی:هوی کوک از طرف خودت حرف بزن من نمیخوام با کسی که بهم تجاوز کرده دوست بشم
تهیونگ یکم اروم شد
هیچی نگفت
وینتر رفت از توی آشپز خونه دو تا چاقو برداشت و گفت:یونگی اوپا یه لحظه بیا!
یونگی اومد
یونگی:اومدم
وینتر اروم بهش گفت:بیا این چاقو رو زیر لباست قایم کن!
یونگی هم اروم جواب داد:چرا
وینتر:حس بدی دارم....و حس شیشم من خوب کار میکنه
یونگی:باشه
وینتر و یونگی چاقو زیر لباسشون قایم کردن
کوک:خب آقای کیم تهیونگ!دیگه کاری نداری؟
تهیونگ:چرا...یه کار دیگه مونده
تهیونگ سریع رفت سمت اونچه و چاقویی که تو جیبش داشت رو در آورد و گذاشت زیر گلوش
اونچه:یون-
تهیونگ:حرف بزنی شاهرگتو زدم بچه!
یونگی:تهیونگ ولش کن!
تهیونگ:پس باهام بیاید!اینطوری هیچ بلایی سر خواهر کوچولوت‌ نمیاد
هیونجین اومد تهیونگ رو بزنه که تهیونگ گفت:یکیتون نزدیک بشید میکشمش!
یونگی چاقوی که زیر لباسش قایم کرده بود رو در آورد و گذاشت زیر گلوی خودش
کوک:یونگی چه غلطی داری میکنی؟
یونگی:تهیونگ اونچه با ارزش ترین چیز تو زندگیمه!خودتم اینو خوب میدونی!اگه بکشیش منم خودمو میکشم!
تهیونگ:یونگی مگه دیوونه-
یونگی:اره دیوونم!دیوونه شدم!تو نمیفهی تهیونگ!۱۰ سالم بود که داشتم از اونچه مراقبت میکردم!حقوق خیلی کم میگرفتم ولی همه شو خرج اونچه میکردم!اون روز ها رو یادت رفته؟اون موقع که یه ساعت پول خونه رو دیر تر میدادم تا میخوردم کتکتم میزدی؟اونچه یه بچه بود!منم همینطور!من خودم بچه بودم و داشتم یه بچه رو بزرگ میکردم!تهیونگ اونچه رو تو مدرسه خیلی اذیت میکردن!هر سال مدرسه شو عوض میکردم و تو همه شون براش قلدری میشد و هیچکس باهاش دوست نمیشد!بعد از ۹ سال تحصیل با بدبختی تو یه محیطی که هیچکس نمیخواستم وینتر باهاش دوست شد!ولی سال های قبلش چی؟هیچکس باهاش حرف نمیرد!تو مدرسه هیچکسی دوستش نداشت!تولدشو تنهایی جشن میگرفتیم!تهیونگ تو توی پر قو بزرگ شدی برای همین اینا رو نمیفهمی!فکر کن کلی آدم تو مدرسه ات باشن و حتی یه نفر نخواد باهات دوست باشه فکر کن همه می‌رن تولد هم دیگه ولی تو هیچوقت دعوت نیستی فکر کن هرسال همکلاسی خانم دعوت کنی ولی هیچکس نیاد!یکم خودتو جای من و اونچه بذار!بعد از اون همه سال بدبختی الان من و اونچه خوشحالیم!چرا میخوای خرابش کنی؟تو دوستم نداری تهیونگ!اگه دوستم داشتی کاری میکردی که خوشحال باشم نه اینکه زندگیمو از اونی که هست سخت تر کنی
تهیونگ:من.....
یونگی:تو چی؟
تهیونگ:من فقط دوستت دارم یونگی
هیونجین:ای بابا دوباره شروع کرد
تهیونگ:پیش منم خوشبختید!من بهت ماشین دادم و تو یه خونه ی لوکس آوردمت
اونچه:ببخشید میپرم وسط ولی اینجا هم لوکسه!
تهیونگ:خب....ماشین چی؟
کوک:من براش ماشین می‌خرم!هر چی خواست
یونگی:هردوتون میتونید‌ امکانات فراهم کنید ولی فرقشون اینه که من ‌و کوک همو دوست داریم و کوک بهم تجاوز نمیکنه!
تهیونگ چاقو رو نزدیکای کرد به گلو اونچه
وینتر خیلی ترسید!داشت تنها دوستشو جلوی چشماش از دست میداد
سریع چاقوی توی لباسش رو در آورد و زد تو رون پای تهیونگ
____________________
واقعا ممنون که فیکو تا اینجا خوندید
خیلی دوستتون دارم😍
ووت ؟کامنت؟
بوص بهتون💞🌚

Life|زندگیOù les histoires vivent. Découvrez maintenant