Part 24(Happy End)

147 8 24
                                    

اونچه با گریه داد زد:برادرمو جلوی چشمام از دست دادم هیونجین!!!
هیونجین:اونچه...
هیونجین:اونچه!اونچهه!اونچه!
اونچه با ترس از خواب پرید
هیونجین:اونچه...اروم باش داشتی کابوس میدیدی!
اونچه گریه اش گرفت
هیونجین:تو خواب هی اسم یونگی رو صدا میزدی!
اونچه:یون...یونگی کجاست؟
یونگی صدای اونچه رو شنید ‌ ترسید
اومد داخل اتاق
یونگی:اونچه!چی شده؟
اونچه:یونگی!
اونچه سریع بلند شد و پرید تو بغل یونگی!
یونگی:اروم باش پرنسس....اروم....بگو چی شده!؟
اونچه:...من....گفتم....ولی...تو
یونگی:چی میگی؟
یونگی:کوک برو یه لیوان آب بیار ببینم چی میگه
یونگی:اونچه اروم باش بعدا حرف می‌زنیم
اونچه رو نشوند رو تخت
هیونجین و یونگی داشتن اونچه رو اروم میکردن
اونچه یکم آروم‌تر شده بود
کوک هم آب آورده بود
اونچه یکم آب خورد
یونگی:حالا بگو چی شده؟
اونچه:خواب دیدم....خودتو کشتی...
یونگی:خودمو کشتم؟
اونچه:اره....خیلی التماست کردم بمونی ولی با تفنگ خودتو کشتی
یونگی:اونچه من بهت قول داده بودم اینکار رو نمیکنم!
اونچه:خیلی واقعی بود....تقریبا داشتم سکته میکردم
یونگی اونچه رو بغل کرد
کوک:خب یونگی تو اصلا نباید راجع به این باهاش حرف میزدی!رو ذهنش تاثیر گذاشته
یونگی:راست میگی...اونچه...ببخشید بخواتر من انقدر به هم ریختی
اونچه:اشکال نداره یه خواب بود...ولی قول بده واقعیش نکنی
یونگی:قول میدم پرنسس
اونچه چشمش به یه جعبه افتاد و گفت:عه!همون جعبه هه!
یونگی:چی؟
اونچه:از تو همون اسلحه رو دراوردی
یونگی:تو خوابت؟
اونچه:اره...
یونگی:خب تو اون‌ جعبه تفنگ بود ولی الکی بود...واسه ی وینتر خریده بودم،تو اون جعبه واسه همه تون یه چیزی خریده بود
کوک در جعبه رو باز کرد و یه گوی برفی به اونچه داد
یونگی:اینم برای تو خریدم
اونچه:مرسی خیلی قشنگه!
یونگی:خواهش میکنم
کوک:احتمالا وقتی یونگی داشت تفنگه رو از جعبه در میاورد که بده به وینتر،اونجه تو خالت نمیشه بیدار بوده
هیونجین:شاید...راستی اونچه!
اونچه:بله!
هیونجین:وینتر نگرانت بود فکر کرده بود مردی برو پیشش
اونچه:باشه
اونچه رفت تو سالن
وینتر:اونچه!!!!
وینتر اونچه رو بغل کرد
وینتر:فکر کردم مردی
اونچه خندید و گفت:من حالا حالا نمیمیرم از شرم خلاص نمیشی
وینتر:خوبه چون اگه میمردی خودم میکشتمت!
یجی:اونچه وینتر کم کم داره پا میده
وینتر:اگه قول بدی هر خوراکی خواستم برام بخری اصلا باهات ازدواج میکنم
یجی:باشه فعلا بیا بریم ببینیم چه خوراکی هایی کم داریم که بعدا بخرم
وینتر:باشه
***
همه شون تو سالن بودن
بازم هر کسی کار خودشو میکرد
ولی این دفعه استرس اینو نداشتن که کسی خرابش کنه
یجی داشت مخ وینتر رو میزد
بنگچانم رو مخ تهیونگ کار‌ میکرد
هیونجین:اونچه این چند روزه همش عصبی یا ناراحت بودی،خوشحالم الان شاد میبینمت
اونچه خندید
هیونجین:ولی واقعا برام سوال شده...چرا جدیدا بیخیال و شاد شدی؟
اونچه:برای دووم آوردن تو این بازی مضخرف که بهش میگن زندگی
_______________
خب این فیکم تموم شد
اینم پایان خوب 🌚💞
واقعا از همه تون ممنونم که تا اینجا خونید
خیلی ممنونم از کسایی که ووت دادن
خیلی خیلی ممنونم از کسایی که کامنت هم گذاشتن
خیلی بهم انرژی دادید
بوص به کله ی همه تون✨💞🥹

Life|زندگیOnde histórias criam vida. Descubra agora