Part 8

92 25 39
                                    

کوک دست یونگی رو ول کرد و گفت:یونگی!
یونگی:بله؟
کوک:من-
یونگی:تو چی؟
کوک:نمیدونم بهت بگم یا نه...
یونگی:بگو دیگه!!!!
کوک:خب...ولش کن
یونگی:مریضی؟
کوک یه لحظه فکر کرد اشتباه شنید و پرسید:چی؟
یونگی:میگم مریضی؟
کوک:یعنی چی؟
یونگی:خب تو خواستی یه چیزی بگی ولی نگفتی و دارم از فضولی میمیرم
کوک:یونگی چیز مهمی نیست
یونگی:خب پس بگو اگه مهم نیست
کوک:نه...چیزه...خیلی مهمه
یونگی:چرا یه چیز مهم رو ازم مخفی میکنی؟
کوک:یونگی جون هرکی دوست داری ول کن
یونگی:باشه!
***
در خونه رو باز کرد
و هردوشون رو توی خونه دید
بنگچان:خب امروز مدرسه چطور بود؟
یجی:مضخرف!
بنگچان:خوبه
هیونجین:خیلی خوب بود!
بنگچان:هیونجین حواست به اونچه بود؟
هیونجین:بله!
یجی:چرا انقدر-
بنگچان:به تو ربطی نداره و برو درستو بخون
یجی:ولی-
بنگچان:گفتم برو!
یجی با عصبانیت رفت تو اتاقش رو در رو کوبید
بنگچان بلند گفت:تا درساتو تموم نکردی نیا بیرون!فقط اگه دستشویی داشتی بیا!
یجی هم داد زد:اه باشه!
هیونجین رو مبل لم داده بود و سَرِش تو گوشی بود که بنگچان کنارش نشست
بنگچان:چیکار میکنی؟
هیونجین گوشیشو خاموش کرد و گفت:هیچی!
بنگچان:چه خبر از مدرسه؟
هیونجین:خوب بود
بنگچان:تکالیفت چی؟
هیونجین:با اونچه رفتیم کتابخونه و تکالیفمونو تموم کردیم!
بنگچان:خب از اونچه بهم بگو...چجور دختریه؟
هیونجین:کلا یه روز دیدمش اونقدر نمیشناسمش
بنگچان:میدونم ولی تو بگو تا الان چطور بوده؟
هیونجین:خب...خیلی باحال و بامزه س،دیدی بعضی از دخترا برای اینکه خودشونو کیوت نشون بدن ادا درمیارن؟اونچه اصلا اینطوری نبود!
بنگچان:پس دختر خوبیه!
هیونجین:اره
هیونجین یهو گفت:آدرس خونه ای که اونچه توش زندگی میکنه رو داری؟
بنگچان:اره...ولی تو برای چی میخوای؟
هیونجین:جزوه اش پیشم جا موند
بنگچان یکم به هیونجین شک کرد اما آدرسو بهش داد
...
هیونجین هر چقدر در میزد کسی باز نکرد
اما یه آسانسور دید و با خودش گفت:شاید طبقه ی بالا زندگی میکنه
سوار شد و رفت یه طبقه بالا
و زنگ در رو زد
بعد از چند ثانیه در باز شد
یونگی در رو باز کرد و هیونجین رو در حالی که یه دسته گل رز تو دستشه دید
هیونجین:سلام
یونگی با لبخند گفت:سلام...اینجا چیکار میکنی؟
هیونجین:اونچه خونه اس؟
یونگی:آره بیا تو!
هیونجین اومد داخل
ولی همون جلوی در ایستاد
یونگی داد زد:اونچه!!بیا!
اونچه:الان میام!!
اونچه سریع اومد و هیونجین رو دید
اونچه:عه!هیونجین؟!
هیونجین:سلام اونچه!
اونچه:سلام..
هیونجین گل رو به اونچه داد و گفت:این برای توعه
اونچه:ممنونم ولی برای چی؟
هیونجین:امروز بهم گفتی که گل رز خیلی دوست داری منم تا اینا رو دیدم یاد تو افتادم و برات گرفتم
اونچه:مرسییی خیلی قشنگه
هیونجین:قابلتو نداشت...من فعلا میزم
یونگی:نمی خوای یکم بمونی؟
هیونجین:نمیتونم،بنگچان منتظرمه
اونچه:خداحافظ!!فردا میبینمت!
هیونجین:خداحافظ!
یونگی:به بنگچان سلام برسون!
هیونجین:حتماً
هیونجین رفت و در رو پشت سرش بست
یونگی:اونچه!
اونچه:بله؟
یونگی:هیونجین و تو خیلی با هم صمیمی بودین...امروز چیکار کردین؟
اونچه:زنگ های تفریح پیشم بود که مراقبم باشه و بعدش رفتیم کتابخونه و تکالیفمونو تموم کردیم
یونگی:اونوقت چرا بهم نگفتی؟
اونچه:خب تازه از سرکارت برگشتی
یونگی:راستی میگی.....
یونگی:تهیونگ هنوز خوابه؟
اونچه:اره
یونگی:راستی!
اونچه:بله؟
یونگی:دوستت وینتر رو ندیدمش
اونچه:اره رفت خونه
یونگی:خونه؟
اونچه:اره!
یونگی:جریان چی بوده؟دیشب چی شده؟
اونچه:مثل اینکه پدر و مادر وینتر خیلی اذیتش میکنن و کتکش میزنن وینتر هم از خونه فرار کرده بود
یونگی:خب چرا دوباره برگشت خونه؟
اونچه:اخه باباش بهش زنگ زد خیلی هم عصبانی بود
یونگی:خب چرا گذاشتی بره؟اگه باباش اذیتش کنه چی؟
اونچه:صدای باباشون میشنیدی اینو نمیگفتی...خیلی ترسناک بود
یونگی:اخی...بیچاره
اونچه:اره واقعا فکر میکردم چون وضع مالیش خوبه خیلی خوشبخته ولی...
یونگی:اونچه!
اونچه:بله؟
یونگی:اگر وینتر نیاز به کمک داشت حتما کمکش کن و اگر کاری از دستم بر میاد بهم بگو
اونچه:باشه
اونچه رفت تو اتاقش
یونگی هم رفت تو اتاق و تهیونگ رو دید که دراز کشیده رو تخت ولی چشماش بازه
یونگی نشست رو تخت ‌و گفت:مگه خواب نبودی!؟
تهیونگ:بیدار شدم
یونگی:حرفامونو شنیدی؟
تهیونگ:اره
یونگی معلوم بود ناراحته
تهیونگ:اخه برای چی ناراحتی
یونگی:به اندازه ی کافی نگرانی داشتم که وینترم اضافه شد بهش
تهیونگ:بابا ولش کن!اصلا اون بمیره تو چیکار داری؟
یونگی با اخم به تهیونگ نگاه کرد و گفت:ازت متنفرم!تو که انقدر بی احساسی چطور میگی عاشقم شدی
تهیونگ:من-
یونگی:البته تو عاشق من نشدی...عاشق بدنم شدی
تهیونگ:یونگی واقعا-
یونگی:فقط یکیو میخوای که به فاکش بدی
تهیونگ:یونگی من قصد بدی نداشتم...تو رو هم واقعا دوست دارم
یونگی پوزخند زد و گفت:اره حتما...تو دوستم داری
بعدش گرفت خوابید و به حرفای تهیونگ گوش نمیداد
تهیونگ:ولی الان واسه خواب خیلی زوده!یونگییی!!!
***ساعت ۱۲ شب***
با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد
شماره ای که بهش زنگ زده بود ناشناس بود
جواب داد و گفت:بله؟
و کسی که انتظار نداشت پشت خط بود
کسی که پشت خط بود گریه کرده بود،اینو میشد از روی صداش فهمید:اون...اونچه!بدبخت شدم!
اونچه که فهمید وینتر پشت خطه و تو شرایط بدیه و کمک می‌خواد ترسید و گفت:وینتر؟تو الان کجایی؟چی شده؟
_________________
اینم از این💞
#ووت_و_کامنت_انگیزه_میدهد
پس اگه خوشتون اومد ووت و کامنت فراموش نشه👁️👄👁️

Life|زندگیDove le storie prendono vita. Scoprilo ora