Part 21

53 10 37
                                    

بروهیونجین:خب الان تنها کسایی که خونه سینگلن بنگچان و تهیونگم شما دوتا هم با هم برید دیگه
بنگچان:چی؟!
هیونجین:میگم شما دوتا هم باهم رل بزنید از سینگلی دربیاید
بنگچان:مسخره بازی در نیار هیونجین!
هیونجین:ولی من جدی گفتم
اونچه پاشد
هیونجین:اونچه نرو!
وینتر:شاید بدبخت می‌خواد بره دستشویی!
هیونجین:اونچه زود برگردیا!
اونچه:باشه!
اونچه رفت تو آشپزخونه
دید تهیونگ داره کیک درست میکنه
اونچه:کیکش چه طعمیه؟
تهیونگ:شکلاتی!
اونچه:برای چی داری درستش میکنی؟
تهیونگ:برای معذرت خواهی
اونچه:اهان....خب خوبه اونقدر شعور داری که معذرت بخوای
اونچه اومد بره که تهیونگ صداش کرد
تهیونگ:اونچه
اونچه:هوم؟
تهیونگ:میدونم از من خوشت نمیاد...حق داری،ولی لطفا منو ببخش من تو این مدت خیلی فکر کردم...واقعا پشیمونم
اونچه:میدونی چیه؟خوشحالم حداقل پشیمونی!خیلیا با پررویی تمام به کثافت کاریاشون افتخار میکنن....ببین تهیونگ!من آدم سنگ دلی نیستم...کسی نیستم که بخوام اینطوری یکیو اذیت کنم،ولی تو داشتی بدبختمون میکردی تهیونگ!خیلی دلم می‌خواد باهات خوب باشم ولی هر وقت اون شب و شبای دیگه ای که داداشم اذیت کردی یا اون شب که وینتر و من رو تحدید کردی بعد وینتر رو انداختی بیرون....هر وقت یاد اون روزا و شبا میوفتم دلم می‌خواد یجوری بکشمت که بیشترین عذاب رو بکشی!
تهیونگ:کاملا درکت میکنم اونچه!
اونچه:مهم تر از همه برادرمه!تا وقتی که اون تورو نبخشه منم نمیتونم باهات خوب باشم...ولی شاید اگه رفتارتو درست کنی و آدم بشی حتی یونگی حاظر بشه دوستت باشه
تهیونگ:مرسی که بهم یه فرصت دادی که جبران کنم
اونچه بدون هیچ حرفی داشت از آشپزخونه میرفت بیرون
که بنگچان جلوشو گرفت
اون به همه چی گوش داده بود
بنگچان:اونچه بنظرت زیاده روی نکردی؟
اونچه:نه!
بنگچان:شاید اون واقعا آدم خوبی شده!
اونچه:شایدم داره فیلم بازی میکنه!شاید می‌خواد بهش اعتماد کنیم و دوباره اذیتمون کنه!
بنگچان:چرا دیدت نسبت بهش اینجوریه؟
اونچه:تو،تو خونه ی ما نبودی....نمیدونی چقدر من و داداشم رو اذیت کرده...من تاحالا تو زندگیم اینطوری با کسی بدرفتاری نکرده بودم...حتما دلیل محکمی دارم وگرنه قلبم که از سنگ نیست
بنگچان:امیدوارم باهاش مهربون بشی
اونچه:تو اگه میخوای باهاش مهربون باش ولی من فعلا بهش اعتماد ندارم...تو هم بهتره انقدر زود بهش اعتماد نکنی
اونچه رفت و پیش هیونجین نشست
هیونجین:خب اعصابت خورد میشه باهاش حرف نزن!
اونچه:یه سری چیزا‌رو باید میگفتم
هیونجین:میگم اونچه!
اونچه:بگو
هیونجین:سه تا چیز رو بگو که بدون اونا نمیتونی زندگی کنی
اونچه:اکسیژن...آب و غذا....پول
هیونجین:اونچه!
اونچه:خب اکسیژن نباشه که میمیریم بدون آب و غذا هم میمیریم...آب و غذا هم پول می‌خواد
هیونجین:صحیح...
چند دقیقه بعد تهیونگ با یه کیک تو دستش اومد
که روش با خامه‌ نوشته بود معذرت میخوام
تهیونگ از همه شون عذر خواهی کرد و بعدش رفت سر کارش
اونچه:بنظرم نبخشیمش
وینتر:موافقم اونچه!خیلی روحیه جدیدتو دوست دارما!
یونگی:خیلی میخوام ببخشمش ولی نمیتونم....یکمم دلم براش میسوزه
اونچه:دلت نسوزه!
یجی:خشن بون بهت نمیاد اونچه!
وینتر:خفه شو یجی!تازه قوی شده!ولش کن اونچه تو همین فرمون برو
اونچه:از تهیونگ بدم میاد ولی نگهش داریم کیکاش خوشمزن!
کوک:وینتر خیلی روت تاثیر گذاشته
وینتر:مشکلش چیه؟اونچه نمیتونست از خودش دفاع کنه حالا میتونه!تو مشکلی داری؟میخوای تو سری خور باشه
کوک:نه!
وینتر:پس-
یجی:بس کن وینتر چقدر حرف می‌زنی
وینتر:مشکل داری از زندگیم شیفت دیلیتت میکنم!
یجی:باشه باشه عصبی نشو!
***چند ساعت بعد***
اونچه حدود دو سه ساعت بود که به یه نقطه خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد
هیونجین:اونچه؟
اونچه:بله؟
هیونجین:خوبی؟
اونچه:اره
هیونجین:به چی داری فکر میکنی؟
اونچه:هیچی!
هیونجین:اونچه مگه میشه به هیچی فکر نکنی و ۲ ساعت به یه جا خیره شی؟
اونچه:۲ ساعت شد!؟
هیونجین:فکر کنم دو ساعت و نیم
اونچه:شت!
هیونجین:چیشده
اونچه:چیزی نیست
اونچه یهو بلند شد و دوید تو اتاق
یونگی یکم بعد رفت تو اتاق
یونگی:اونچه؟
اونچه:بله؟
یونگی:چی شده؟
اونچه:چیزی نشده
یونگی کنار اونچه رو تخت نشست
یونگی:اونچه یه چیزی فکرشو درگیر کرده و بهمون نمیگی
اونچه:میترسم
یونگی:از چی؟
اونچه:از زندگی
یونگی:چی؟
اونچه:حس میکنم این خوشی‌مون زیاد طول نمیکشه...هر موقع خوش بودیم یه چیزی خرابش کرده
یونگی:درکت میکنم...همیشه خوشحالیامون خراب شد!
اونچه:متاسفانه...
یونگی:میگم....اونچه
اونچه:بله؟
یونگی:تو کوک رو دوست داری؟
اونچه:از چه لحاظ؟
یونگی:مثلا به عنوان کسی که پیشش زندگی کنی
اونچه:اره چطور
یونگی:اگه من خودکشی کنم...حاظری پیش کوک بمونی؟
اونچه:ار-....چی گفتی؟خودکشی؟
یونگی:ولش کن...شاید اصلا نباید میپرسیدم
اونچه:یونگی نکنیا!...یونگی یه وقت به سرت نزنه
یونگی:باشه تو برو پیش هیونجین!دوست داره پیشت باشه
اونچه:یونگی!
یونگی:بله؟
اونچه:واقعا دوستم داری؟
یونگی:این چه سوالیه؟من تو رو از همه بیشتر دوست دارم
اونچه:پس قول بده بلایی سر خودت نمیاری
یونگی:باشه قول میدم
اونچه:قول واقعی دیگه؟
یونگی:قول واقعی!
اونچه:باشه پس-
یونگی:برو پیش دوست پسرت بچه!
اونچه:باشه
اونچه دوباره رفت تو بغل هیونجین
ولی ناراحت بود و یکم ترسیده بود
هیونجین:حالت خوبه؟
اونچه:ا...اره..خوبم...
یونگی پیش کوک نشست
کوک:یونگی چیزی شده؟
یونگی:نه
وینتر:یجی اینا مشکوک نمیزنن؟
یجی:اره...یکم
یونگی:من برم بخوابم
کوک:هنوز ساعت ۶ نشده
یونگی:ولی خوابم میاد
یونگی رفت تو اتاق
کوک:اونچه این چشه؟
اونچه رفت نزدیک کوک و بهش گفت:حواست بهش باشه...میترسم!
_________________
بیخشید دیر اپ شد بیرون بودم بعد شارژم تموم شد..ولی بازم آپ میکنم🌚

Life|زندگیWhere stories live. Discover now