Part 6

105 22 19
                                    

کوک:تو مجبوری به خاطر پول با تهیونگ باشی،درسته؟
یونگی خیلی تعجب کرده بود
یونگی:اره....از کجا میدونی؟
کوک:خب...حدود ۴ سال پیش،تهیونگ با یه دختر رابطه داشته و کلا مثل این که تهیونگ خیلی بهشون گیر میده و اگه قبولش‌ نکنن شرایط زندگیشونو سخت میکنه
یونگی:دقیقا...خب دوست دخترش چی شد؟
کوک:خودکشی کرد
یونگی:چرا؟
کوک:دختره سعی کرد چندبار فرار کنه ولی نتونست تهیونگم نذاشت دختره از خونه بره بیرون....آخر دختره وقتی داشت آشپزی میکرد،چاقو رو فرو کرد تو قلبش
یونگی:ی-یعنی تهیونگ قراره من-
کوک:نترس اگه تلاش واسه ی فرار نکنی اونقدر اذیت نمیشی
یونگی:امیدوارم خیلی به خاطرش اذیت نشم
کوک:من میدونم که تو نیاز داری دور از تهیونگ باشی،در واقع لازم نیست کار کنی
یونگی:یعنی کار نکنم؟‌
کوک:نه!من فقط میخوام از دست تهیونگ آرامش داشته باشی...میتونی استراحت کنی یا با هم حرف بزنیم
یونگی:مرسی آقای جئون!
کوک:خواهش میکنم
کوک:خب یونگی چند تا قانون اینجا هست!دلیل نمیشه چون کار نمیکنی،قانونی نباشه!
یونگی:قانونا چی هستن؟
کوک:فقط ۲ تا قانون
۱-منو آقای جئون صدا نمیکنی و میتونی کوک یا کوکی صدام کنی
۲-درمورد کاری که اینجا می‌کنیم به تهیونگ یا هیچ کس دیگه ای نمیگی
کوک:فهمیدی؟
یونگی:بله
کوک:عالیه...راستی الان دوست داری چیکار کنی؟
یونگی:نمیدونم...
کوک یکم فکر کرد و گفت:میخوای بگم برامون قهوه یا نسکافه بیارن و بیشتر با هم آشنا بشیم؟
یونگی:اره
***
تهیونگ:اتاقتو دوست داری؟
اونچه:اره واقعا!عالیه دستتون درد نکنه
تهیونگ:خواهش میکنم...میتونم باهات حرف بزنم؟
اونچه:حتما
اونچه رو تختش نشسته بود و تهیونگ هم اومد و کنارش نشست
تهیونگ:داداشت گیه؟
اونچه:آره
تهیونگ:تا حالا دوست پسر داشته؟
اونچه:قبل از شما نه!
تهیونگ:یعنی من اولین دوست پسرشم؟
اونچه:آره
تهیونگ از اتاق رفت بیرون
اونچه با خودش گفت:چرا اینو پرسید؟
***
بنگچان با لگد اومد تو اتاق
یجی:چی شده؟در رو شکستی!
بنگچان:همین الان به مامان و بابات زنگ زدم و همه چیز رو بهشون گفتم
یجی با لحنی که معلوم بود ترسیده و نگرانه گفت:چی؟!چی گفتن؟
بنگچان موبایل یجی رو برداشت
بنگچان:گوشیت رو بهت نمیدم!حق دیدن سریال هم نداری!لباسای گرونه هم جمع میکنم!تا وقتی هم مثل آدم درس نخوندی وضعیت همینه!
یجی:چی؟!
بنگچان:همین که شنیدی...راستی!به هیونجین احترام‌ بذار!
یجی:باورم نمیشه...نمیخوااام!
بنگچان بدون توجه به چرت و پرتای یجی از اتاقش رفت بیرون
***
یونگی بالاخره اومد خونه
تهیونگ:خوش اومدی جوجو
یونگی:به من نگو جوجو!
تهیونگ:باشه جوجو!
یونگی:اوف
اونچه:میتونم بغلت کنم؟
یونگی:حتما!
اونچه و یونگی همو بغل کردن
اونچه:ممنون
یونگی:برای چی؟
اونچه:امروز به خاطر من-
یونگی وسط حرفش پرید و گفت:تشکر لازم نیست!وظیفه م بود
اونچه:دوستت دارم
یونگی:منم عزیزم...برو تو اتاقت
اونچه:چشم
اونچه رفت تو اتاقش
تهیونگ:منم دوست نداری؟
یونگی:نه!ولی-
تهیونگ:ولی چاره ی دیگه ای نداری
یونگی:دقیقا
تهیونگ:خب...اولین روز کاری چطور بود؟
یونگی:خوب بود
تهیونگ:با کوک راحتی یا نه؟
یونگی:اره اوکیه
تهیونگ:خوبه...برو تو اتاقمون
یونگی:باشه
یونگی رفت تو اتاق و لباساشو در آورد
یه شلوارک راحتی و‌ کوتاه پوشید که یهو تهیونگ اومد داخل
تهیونگ:بسه!
یونگی:چی بسه؟دارم لباس عوض میکنم!
تهیونگ:منم گفتم بسه!نمیخواد چیزی بپوشی
یونگی:یعنی چی؟
تهیونگ در اتاق رو بست و قفل کرد بعدش دوید سمت یونگی و از پشت بغلش کرد
یونگی:تهیونگ...حس بدی دارم حداقل بذار یه تیشرت بپوشم
تهیونگ:عمراً!
تهیونگ سریع یونگی رو پرت کرد رو تخت
قبل از اینکه یونگی حتی تلاش واسه ی بلند شدن بکنه تهیونگ دو تا دستاشو گرفت
یونگی:تهیونگ خیلی خسته ام!
تهیونگ:ولی من الان میخوامت!قرارمون که یادته؟
یونگی:لطفا!امروز-
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه تهیونگ به لباش حمله کرد
اونچه تکالیفش رو تموم کرد و گرسنه اش شده بود
رفت از تهیونگ بپرسه که جی میتونه بخوره
اما تهیونگ رو ندید که رفت سمت اتاقشون
اما در بسته بود
نزدیک در شد
ولی یه صدایی داشت میومد
صدایی که از پشت در میشنید،صدای یونگی و تهیونگ بود:
یونگی:اه...
تهیونگ:اوه بیبی....خیلی خوبهههه
یونگی:ته-....آییی...اروم...تر...درد.....دار-...آییی...آه
تهیونگ:عادت...میکنی...
اونچه الان صدای ناله ی داداش بزرگترشو شنید
خیلی حس بد و عجیبی بهش دست داد
پس تصمیم گرفت خودش از تو یخچال یه چیزی بر داره و تظاهر کنه هیچ اتفاقی نیوفتاده
رفت در یخچال رو باز  کرد و یه لیوان شیر کاکائو برا خودش ریخت و یه شکلات از توی جعبه ای که روی میز بود برداشت و رفت سمت اتاقش
اما همون لحظه که داشت وارد اتاقش میشد،صدای داد یونگی اومد
یونگی:آااااااییییییی
اونچه سریع رفت تو اتاقش و در رو بست
یونگی مثل پدرش بود
فکر کن صدای ناله ی پدرتو بشنوی...
درسته پدرش نیست اما بازم حس عجیبی بهت دست میده
اونچه یه فیلم گذاشت که حواسش پرت بشه
***
بنگچان:بچه ها برید بخوابید!
هیونجین:چشم
بنگچان داد زد:یجی تو هم شنیدی؟
یجی:اره
***
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود
داشت با صورت و بدن زخمی،تنهایی تو خیابون قدم میزد
خیابون خبثلوت و کم نور بود
و این اونو میترسوند
داشت دنبال یه کافه یا رستوران یا مغازه ای چیزی میگشت
ولی هیچی اونجا نبود جز جاده
کاش فرار نمیکرد...ولی فرار کردنش بهتر از موندنش بود‌
یهو صدای یه چیزی یا یه کسی رو شنید
خیلی ترسید!
سریع فرار کرد
ولی انقدر ترسید که چشماشو بسته بود
چون چشماشو بسته بود جلوشو ندید
درحال دویدن بود که زیر پاش خالی شد و افتاد
همون لحظه یه جیغ بلند زد
نوری که نبود پس نمیدونست کجاست
به دیواره های جایی که توش بود دست زد
خیلی تنگ و تاریک بود
انگار استوانه ای بود
انگار تو یه استوانه افتاده بود
هیچی نمیدید
یهو یه چیزی خورد تو سَرِش و بیهوش شد
______________
ببخشید این وقت شب اپلود کردم🌚
دوست داشتید ووت و کامنت رو فراموش نکنید🗿🤝

Life|زندگیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora