Part 5

111 27 43
                                    

سریع رفت تو دفتر مدیر که اونچه رو دید
اما داشت گریه میکرد و نصف صورت اونچه خونی شده بود و یکی داشت خون ها رو تمیز میکرد ولی شدت خون خیلی زیاد بود و خون داشت از سَرِش میومد
یونگی داشت خشم و غم و نگرانی رو تو یه لحظه تجربه میکرد
یونگی با عصبانیت گفت:چی شده؟
یهو داد زد:کی اینکار رو کرده
کی صدای یکی رو از پشت شنید که گفت:من بودم
یونگی برگشت
یه دختری رو دید که معلوم بود از این پولدارهای لوسه
یونگی:تو-
همون لحظه مدیر اومد داخل
مدیر:سلام آقای مین!
یونگی:سلام...اینجا چه خبره؟
مدیر:لطفا بنشینید براتون توضیح بدید
یونگی هیچی نگفت چون میدونست اگه بخواد دهنشو باز کنه مدیر که هیچ هر کی که سمتش باشه رو میشوره میذاره کنار
یونگی اروم نشست روی مبل رو به روی مدیر
اونچه با صدای ضعیف گفت:ی-یون...گی؟
یونگی بهش نگاه کرد و گفت:بله؟
اونچه:این...دخ-دختره....همون....همونه!
یونگی:کیه؟
اونچه:دیروز...
یونگی فهمید که اونچه چی میگه
مدیر:قضیه دیروز چیه؟
یونگی:این دختری که اینجاست دیروز هم خواهرمو زده بود...
یونگی یه نفس عمیق کشید و گفت:امروز چی شده؟
مدیر:اونچه از پله ها افتاد و-
یونگی وسط حرفش با صدای آروم ولی لحن عصبی گفت:افتاد یا انداختش؟
مدیر:خب-
یونگی یهو از جاش بلند شد
یونگی:یه سوال،مگه اینجا مدرسه نیست؟
مدیر:بله هست
یونگی هنوزم اون لحن عصبی رو تو حرفاش داشت ولی الان شروع کرد به داد زدن
یونگی:مگه مدرسه جای تحصیل نیست؟!شما که میتونید چقدر فشار روانی و مالی روی منه!میدونید چند ساله نتونستم یه لباس نو برای خودم بخرم؟فقط برای اینکه پول این مدرسه رو بدم،که اونچه درس بخونه و آخرش خوشبخت و پولدار بشه نه یه بدبختی مثل من!اونچه اگه خوب درس بخونه و یه شغل خوب پیدا کنه میتونه یه زندگی خوب یا حداقل متوسط داشته باشه!نه اینکه مثل من بعد از ۲ سال کار کردن نتونه یه لباس خوب بخره!من خواهرمو با هزار جور بدبختی نذاشتم تو این مدرسه ی کوفتی که کتک بخوره!اینجا باید درس بخونه و دوست پیدا کنه نه این که آسیب ببینه!یه مشت بچه ی لوس و پولدار میان با پول باباشون پز میدن به بقیه و این براتون مهم نیست؟ولی اگه ریاضی‌شون کم بشه مهمه؟
مدیر:لطفا آروم-
یونگی با داد ادامه داد:نمیتونم آروم باشم!چطوری آروم باشم؟بچه ی من تو این شرایط داره درس میخونه!ما پدر و مادر نداریم!من اصلا بچگی نکردم!از همون بچگیم داشتم اونچه رو بزرگ میکردم!خیلی روز ها تلبکارا میریختن تو خونه ام و تا میخوردم کتکم میزدن!پنجره ی خونه مون میشکنه ولی من پول عوض کردن شیشه رو ندارم!اینجور بچه های لوس رو باید اخراج کنید!اینا درس نمیخونن فقط میخوان پز بدن!این مدرسه مضخرف-
همون موقع در باز شد
یونگی به در‌نگاه کرد و چشماش گرد شد
یونگی با تعجب گفت:بنگچان؟
بنگچان هم با تعجب گفت:یونگی؟
یونگی:تو اینجا چیکار میکنی؟
بنگچان به یجی اشاره کرد و گفت:بهم زنگ زدن گفتن این دختر دردسر ساخته!
یونگی:تو میشناسیش؟
بنگچان:اره من سرپرستشونم
یونگی:این دختر خواهر منم داره بدبخت میکنه!
بنگچان:چی؟چی شده؟
بنگچان با عصبانیت به یجی نگاه کرد ‌ گفت:یجی چه غلطی کردی؟!
یجی جواب بنگچانو ندادی
اونچه هم داشت فقط به اونا نگاه میکرد
بنگچان:یونگی من واقعا...متاسفم...اصلا،نمیدونم چی بگم
بنگچان:آقای مدیر خودمون حلش می‌کنیم...یونگی لطفا بیا خودمون حلش کنیم
یونگی:باشه...
بنگچان از اتاق رفت بیرون
یونگی یه نگاه به مدیر کرد و گفت:یه بار دیگه خواهرم تو این مدرسه ی کوفتی اذیت بشه،اینجا رو رو سرتون خراب میکنم!
بعدش رفت بیرون پیش بنگچان
مدیر:اعصاب نداشت...
هیونجین که با بنگچان اومده بود و همه چیز رو دید شوکه شد
اومد داخل
هیونجین:یجی!
یجی:هان؟
هیونجین:یه دور به سر تا پای یجی نگاه کرد و گفت:برات متاسفم...خجالت بکش
بعدش رفت و رو مبل نشست
به اونچه نگاه کرد و گفت:چند سالته؟
اونچه:۱۶
هیونجین دوباره به یجی نگاه کرد و گفت:واقعا باید خجالت بکشی...زورت به بچه رسیده؟
یجی:حالا چقدر بزرگش میکنی!
هیونجین از جاش بلند شد و رو به روی یجی وایساد
هیونجین:خیلی خجالت میکشم از اینکه تو خواهرمی...من و تو از یه پدر و مادریم اما من دیگه تو رو خواهر خودم حساب نمیکنم
یجی:هیونجین...
هیونجین:تو دیگه خواهر من نیستی...منم باهات کاری ندارم
هیونجین خواست از اتاق بره بیرون که همون لحظه بنگچان و یونگی اومدن داخل
بنگچان:خب ما یه سری تصمیماتی گرفتیم!
هیونجین:اول من تصمیمم رو بگم؟
بنگچان:بگو...
هیونجین:من دیگه یجی رو خواهر خودم نمیدونم پس لطفا ما رو خواهر رو برادر حساب نکن
یجی به بنگچان گفت:ببین چی داره میگه!
بنگچان:حقته!
بنگچان:خب هیونجین تو از فردا بیا مدرسه و حواست به اونچه باشه و یجی رو ازش دور نگه دار
هیونجین:قبوله!ولی من میتونم دوباره بیام مدرسه؟خیلی غیبت طولانی ای داشتم
مدیر:هیونجین تو میتونی دوباره بیای تو مدرسه ولی یه شرط داره
هیونجین:چی؟
مدیر:یجی هر کی رو اذیت کرد بهم بگو
هیونجین:چشم!
بنگچان به یجی گفت:یونگی خیلی لطف کرد که اینبار بخواتر من کوتاه اومد...ولی یجی کوچیکترین دردسری دست کنی من میدونم با تو!
یجی فقط سرشو انداخت پایین
یونگی:اونچه بیا بریم!
اونچه اومد تو بغل یونگی
یونگی اونچه رو برد بیرون از دفتر مدیر
یونگی:اونچه برو بیرون تو اون ماشین مشکیه بشین!
اونچه:چی؟
یونگی:بهم اعتماد داری؟
اونچه:اره
یونگی:پس برو
اونچه:چشم
اونچه رفت بیرون و یه ماشین مدل بالای مشکی دید و سوار شد
تهیونگ:چطوری؟
اونچه خیلی تعجب کرد
تهیونگ:چرا تعجب کردی؟داداشت بهت نگفته؟
اونچه:چی رو؟
تهیونگ:هیچی بعدا خودت میفهمی
تهیونگ:راستی سرت چی شده؟
اونچه:از پله ها افتادم پایین
تهیونگ:الان بهتری؟
اونچه:بله
بنگچان و هیونجین هم از مدرسه اومدن بیرون یجی تو حیاط مدرسه تنها بود
که دست یکی رو شونه اش حس کرد
یجی برگشت و یونگی رو دید
یونگی:فکر کردی ولت میکنم؟
یجی:چی؟
یونگی گردن یجی رو محکم گرفت و کوبیدش به دیوار
یجی تقریبا نمیتونست نفس بکشه
یونگی اخم کرد و گفت:یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه به خواهر من حتی از گل کمتر بگی زنده ات نمیذارم!فهمیدی عوضی؟
یجی به سختی میتونست حرف بزنه
یجی:ب-بله
یونگی با همون دستی که گردن یجی رو گرفته بود یجی رو انداخت گوشه ی حیاط
بعدشم رفت بیرون و تو ماشین نشست
تهیونگ:چی شد یونگی؟اونچه میگه خیلی وضعیت داغون بود اونجا
یونگی:اره...دعوا راه انداختم
تهیونگ:من نفهمیدم افتاد یا انداختنش؟
یونگی:یه آشغال انداختش
تهیونگ که پشت فرمون شسته بود
اونچه هم صندلی عقب سمت پنجره نشسته بود و یونگی هم کنار اونچه(وسط)نشسته بود
یهو یه پسر کنار یونگی نشست و در رو بست
اونچه و یونگی یکم ترسیدن
اون مرد رو تاحالا ندیده بودن
تهیونگ:بالاخره اومدی!
مرد گفت:اره
تهیونگ:یونگی...ایشون همون دوستمه که قراره بری پیشش کار کنی
مرد با لبخند به یونگی گفت:سلام!جئون جونگکوک هستم
یونگی:سلام...منم مین یونگی هستم
تهیونگ:دوست پسرمه!
کوک اول یکم به یونگی نگاه کرد و گفت:اوه
یونگی:چیزی شده؟
کوک:نه نه چیز خاصی نیست
کوک به اونچه نگاه کرد و با لبخند گفت:چه دختر با مزه ای!
یونگی:خواهرمه!
کوک تو ذهنش گفت:هر دو خواهر برادر شبیه عروسکن!
کوک:خوشبختم از آشنایی باهات
اونچه:منم همینطور
تهیونگ:خب یونگی من تو و کوک رو تو محل کارتون پیاده میکنم بعد با اونچه میرم خونه
یونگی:باشه
اونچه در گوش یونگی گفت:مشکلی نیست با تهیونگ برم؟
یونگی اروم گفت:نه عزیزم
تهیونگ:خب رسیدیم محل کارت
یونگی یه شرکت بزرگ دید
یونگی:اینجاست؟
کوک:اره...بیا بریم
یونگی:خداحافظ اونچه!
اونچه:خداحافظ
تهیونگ:میبینمت یون!
یونگی رفت و در رو بست
کوک و یونگی سریع رفتن داخل شرکت
یونگی:خب من-
کوک:تو مجبوری به خاطر پول با تهیونگ باشی،درسته؟
یونگی خیلی تعجب کرده بود
یونگی:اره....از کجا میدونی؟
____________________
دیدین ووت و کامنتا زیاد باشه زود به زود آپ میکنم؟🌚
پس اگه میخواین پارت بعدی زودتر آپ بشه،ووت و کامنت فراموش نشه!👁️👄👁️

Life|زندگیTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon