Part 23

70 7 15
                                    

یونگی:من میرم بیرون!هیچکدومتونم دنبالم نمیاین!
کوک:کجا میری؟
یونگی:به خودم مربوطه
یونگی خیلی سریع کفشاشو پوشید و رفت بیرون
اونچه:برو دنبالش کوک!
کوک:خودش گفت نریم دنبالش!
اونچه:اگه یه وقت خودکشی کنه چی؟
کوک:راست میگی....
کوک لباسای یه دست مشکی پوشید کلا و عینک و ماسک هم گذاشت که نشناسنش
دید که یونگی پیاده داره میره یه جایی
حتما خیلی دور نبوده وگرنه با ماشین میرفت
دید که یونگی رفت تو یه مغازه
پشت سرش رفت تو مغازه
ولی هم بزرگ بود هم شلوغ
یونگی رو گم کرده بود
کوک:شت!
چند دقیقه داشت دنبال یونگی میگشت
که دید یونگی با یه کیسه ی پر که معلوم نیست توش چیه از مغازه رفت بیرون
ولی انقدر شلوغ بود که کوک وقتی از بین جمعیت رد شد بازم یونگی رو گم کرد
یکم اینطور اونورشو نگاه کرد
و دوباره یونگی رو پیدا کرد
یونگی رفته بود تو یه مغازه ی دیگه
ولی اون مغازه کوچیک و خلوت بود
پس یونگی کوک رو میدید
یونگی چند دقیقه بعد با یه جعبه تو دستش اومد
و اون پلاستیکی که باهاش از مغازه رفته بود بیرون،خالی شده بود
حتما وسایل تو کیسه رو ریخته بود تو جعبه
بعدش دید یونگی داره میره سمت خونه
خیلی سوسکی رفت دنبالش
یهو دید یونگی وایساد
یونگی:جونگکوک مگه نگفتم دنبالم نکن؟
یونگی فهمیده بود؟
چجوری؟
یونگی برگشت و عینک و ماسک کوک رو در آورد
یونگی:چه غلطی میکردی؟
کوک:من فقط داشتم همینجوری قدم میزم
یونگی:مگه من ۵ سالمه میخوای گولم بزنی؟
کوک:نه-
یونگی:نه و کوفت!حوصله ی بحث ندارم بیا بریم خونه
کوک:باشه!
***
در باز شد
کوک اول اومد داخل
هنوز یونگی رو ندیده بودن
یجی:یونگی اوپا چیکا-
که یونگی اومد
یونگی:شما ها نمیفهمید وقتی من میگم دنبالم نکنین یعنی چی؟اونچه کجاست؟
هیونجین:تو اتاقه!خوابیده!
***
اونچه حس کرد که یکی داره کمرشو نوازش میکنه
چشماشو باز کرد
بلند شد و برگشت
یونگی رو دید
ولی چشمای یونگی پر از اشک بود
اونچه:چی شده؟
یونگی:اونچه...میشه بغلت کنم؟
اونچه:اره حتما
یونگی‌ و اونچه همم بغل کردن
اونچه:چیزی شده؟چرا گریه کردی؟
یونگی:اونچه من تصمیمو گرفتم!
اونچه:چی؟
یونگی:من دارم میرم
اونچه:کجا؟
یونگی:یه جای دور...خیلی دور
اونچه:چرا؟
یونگی:دیگه نمیتونم اینجا بمونم
اونچه:خب بگو چرا؟!
یونگی:اونچه...یه سری چیزا رو تا بزرگ نشی نمیفهمی
اونچه:بگو کجا میری؟
یونگی:جایی میرم که توش آرامش دارم
اونچه:کی برمیگردی؟
یونگی از روی تخت پاشد
رفت و از توی یه جعبه یه تفنگ برداشت
اونچه با تعجب گفت:اون تفنگه؟!یونگی...چیکار میکنی؟کی برمیگردی
یونگی تفنگو گذاشت رو سرش و گفت:دیگه برنمیگردم
اونچه:نه نه!یونگی قول داده بودی!توروخدا نکن!
یونگی:نمیتونم پرنسس....دیگه نمیتونم،ولی اینو بدون که خیلی دوستت دارم
اونچه:یونگی....
یونگی:قول میدم کوک مراقبته!
اونجه اومد تفنگ رو از یونگی بگیره
ولی یونگی زودتر شلیک کرد
اونچه:نه....یونگی!
اونچه جیغ زد:جونگکووووووک!
ولی هیچکسی نیومد
انگار خونه خالی بود
اونچه همش داد میزد ولی هیچکسی بهش جواب نمیداد
اونچه با داد و گریه گفت:چرا هیچکس جواب نمیده!!!؟؟؟یونگی!!
اونچه با صدای بلند تر گفت:چرا هیچکدومتون براتون مهم نیست؟
اونچه فهمید که خونه خالیه
تنها کسایی که اونجا بودن
اونچه بود
با جسد یونگی
اونچه سرشو گذاشت رو سینه ی یونگی
با گریه گفت:یعنی...اون...آخرین بار...بود که...بغلت کردم؟
اونچه:یونگیییییی!
همون لحظه صدای هیونجین اومد
هیونجین:اونچه!
هیونجین اومد داخل اتاق
ولی دیر شده بود
اونچه با گریه داد زد:برادرمو جلوی چشمام از دست دادم هیونجین!!!
هیونجین:اونچه...
_____________
خب اگه میخواین داستان سد اند باشه همین الان از فیک برید بیرون
ولی اگه هپی اندشو میخواید،یه پارت کوتاه دیگه هستش
مرسی که خوندین💓💞

Life|زندگیWhere stories live. Discover now