♡part 2♡

229 35 18
                                    

حال

با صدای زنگونه بالای در بومگیو بدون نگاه کردن به در همونجور که یه میز رو تمیز میکرد بلند گفت: خوش اومدید
به ساعت نگاه کرد فهمید کی اومده..
پس همچنان بدون نگاه به فرد تازه وارد مشغول تمیز کردن بود که با حس دستی روی پهلوش چرخید و پارچه ی تو دستشو تو صورت فرد کوبید..
صدای ناله پسر کوچیکتر بلند شد: هیونگ ناموسا یواش تمام غده های روزتو خالی کردییی
حق به جانب و با لبخندی راضی از کارش به سمت سکان رفت: خودت همیشه میگی با تمام زورت ضربه بزن..
تهیون کولشو روی صندلی میز کنار پنجره انداخت و صورتشو مالید: اون برای کیسه بوکس و دشمنه نه برای دوستت!
بومگیو شونه ای بالا انداخت و لبخند شیطونی زد..
سمت ویترین کیک ها رفت و یدونه با خامه صورتی و توت فرنگی روش برداشت و توی بشقاب گذاشت..
کافه موکایی که چند دیقه پیش درست کرده بود هم برداشت و با گذاشتنش توی سینی سمت میز پسر کوچیکتر رفت..
سینیو رو میز گذاشت و رو به روش نشست..
چشمای ناراضی و دلخور تهیون با دیدن محتویات سینی برق زد و سریع سینیو سمت خودش کشید: حالا که اسرار میکنی میبخشمت هیونگ..
بومگیو خندید و به قیافه ی کیوت پسر رو به روش که یه طرف صورتش بخاطر کوبیده شدن پارچه روش قرمز بود نگاه کرد و خندش حتی بلند تر شد: شاگردات بفهمن از یه اشپز کتک میخوری چه حسی پیدا میکنن؟
تهیون بدون توجه به تیکه ی بومگیو تلاش میکرد خودشو با کیک توت فرنگی رو به روش خفه کنه..
با دیدن زخم گوشه ی پیشونیش اخمی کرد و با کشیدن اهی بلند شد..
جعبه کمکای اولیه رو از اشپزخونه برداشت و سمت میز برگشت..
تهیون که مشغول خوردن بود و سمت خودش برگردوند و جعبه رو رو میز گذاشت و بازش کرد..
پماد و برداشت و ازش روی پنبه زد و با دست چونه ی تهیونو بالا گرفت تا زخم گوشه پیشونیشو ببینه..
موهای صورتی رنگشو کنار زد و نگاه خیره تهیون به خودشو نادیده گرفت..البته خودش سعی کرد نادیده بگیره ولی قلبش قطعا نمیتونست...
_شما با همه ی مشتری هاتون اینجوری رفتار میکنید مستر کانگ؟
+هیچ ادم بیکاری مثل تو این ساعت از روز نمیاد کافه که بخام باهاش جوری رفتار کنم.. و انقد فامیلی خودتو رو من نزار احمق..
_پس این رفتاراتون ساعات خاصی داره...
بعد کمی سکوت با نیشخند گفت: و ادم خاص؟
با فشار پنبه روی زخمش داد زد: غلط کردم..
بعد چند ثانیه باز ادامه داد: بنظرن اگه شاگردام بفهمن هربار یه اشپز کیوت زخمامو پانسمان میکنه چه حسی پیدا میکنن..
بومگیو درحالی که پوسته چسب زخمو باز میکرد گفت: احتمالا همون حسیو پیدا میکنن که به موهای صورتی رنگت دارن..
با چسبوندن چسب زخم به محل زخم خواست از تهیون فاصله بگیره که تهیون طی یه حرکت یهویی پاهاشو دور پاهاش بومگیو قفلو کرد و پسر بزرگتر با شک روی پاهاش نشست..
دستاشو دور بومگیو حلقه کرد و با لبخندی راضی به قیافه هنگ کرده.. وحشت زده.. تعجب کرده.. و شاید سرخ شده؟؟.. بومگیو نگاه کرد..
بومگیو با لکنت درحالی که سعی میکرد با فشار دستاش به سینه تهیون بینشون فاصله ایجاد کنه گفت: ه.. هی.. چی.. چیکار میکنیی...؟!
تهیون فاصله صورتشون رو به چند سانت رسوند و اروم لب زد: حس تو به رنگ موهام چیه هیونگ؟
بومگیو سرخ شده بود..ضربان قلبش دیونه وار بود.. از خجالت داشت عرق میکرد فشار دستاشو بیشتر کرد ولی فایده ای نداشت: و..ولم.. کن
تهیونگ لبخند مرموزی زد: تا جواب ندی. ولت نمیکنم هیونگ..
+یکی.. یکی میاد....
_هیچ ادم بیکاری مثل من این ساعت از روز نمیاد کافه که بخواد مارو ببینه هیونگ..
تهیونگ کمر بومگیو رو سفت تر گرفت: و جواب سوالم؟
بومگیو سعی کرد نفسای پسر شیطان صفت رو صورتشو نادیده بگیره و با کشیدن پاهاش رو زمین بین پاهاش تهیون اروم لب زد: او..اونا..قشنگن..دو..دوسشون دارم
سرشو با کلی زور و زحمت بالا اورد و با دیدن لبخند بزرگ و چشمای درخشان تهیون سرشو به سرعت پایین انداخت و اروم با مشت به شونه تهیون زد: اذیتم نکن..
_تقصیر من نیست که انقد کیوتی هیونگ..
بومگیو با سوال بعدی تهیون حس کرد نمیتونه نفس بکشه: حالا...حست به خود من چیه؟!
پسری که روی پاهاش نشسته بود و صورتش که از خجالت سرخ بود رو پایین انداخته بود..
_واقعا حس میکنم از تمام شیرینی های توی مغازت شیرین تری هیونگ..
پسر بزرگتر سرشو بیشتر پایین انداخت و دعا میکرد تهیون صدای ضربان قلبشو نشنوه..
_یعنی باید برم دکتر دیابت؟
تهیون حلقه دستاشو تنگ تر کرد و بومگیو رو به خودش نزدیک تر کرد: جواب سوالم هیونگ؟
با صدای زنگوله دستای تهیون برای لحظه ای شل شد و بومگیو با استفاده از فرصت از حصارش فرار کرد..
بدون اینکه به تهیون نگاه کنه من من منان گفت: خوش..خوش اومدید
سریع با برداشتن جعبه کمکای اولیه سمت اشپزخونه فرار کرد..
و تهیونی موند که تمام با نفرت به مشتری جدید نگاه میکرد..
با حرص و اخم ارنجشو به میز تکیه داد و چنگالو تو کیک نصفش زد: هیشکی این میقی ظیر نیمیید کیفی(هیشکی این موقع ظهر نمیاد کافه)(داره حرف بومگیو رو مسخره میکنه)

رنگی باشید....♡

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now