♡part 5♡

179 32 5
                                    

7 سال پیش..

زنگ مدرسه تازه خورده بود بومگیو تلاش کرده بود دور از چشم تهیون سریع از مدرسه بیرون بره..
ولی وسط راه توسط پسر کوچیکتر صدا شد و ناچار با هم قدم شدن....
_________
+تهیونا مطمعنی برات زود نیست؟...هنوز تو سن رشتی
_بیخیال هیونگ باید بتونم از خودم و تو دفاع کنم.
بومگیو با خنده انگشت شصتشو محکم به پیشونی تهیون زد و صدای اخ تهیون بلند شد: تو فسقل بچه میخوای از من مراقبت کنی؟!
تهیون درحالی که پیشونیشو میمالید با طلبکاری گفت: البته!..بعدشم من فقط یه سال ازت کوچیکترم!
بومگیو با چشمای گشاد دستشو جلوی دهنش گذاشت: اوه خدای من جدی میگی؟!
دستشو دور گردن بومگیو حلقه کرد و اونو خم کرد و با دست ازادش موهاشو بهم ریخت..
+الان که بیشتر شبی یه بچه 10 ساله ایی
صدای اعتراض و داد و هواره تهیون بلند شد: هیونگ موهامو بهم ریختیی
+اوه خدای من تهیون کوچولو کلی برای درست کردن موهاش تلاش کرده بود و الان بهمشون ریختمم
_هیونگگگگ
بومگیو با خنده و تهیون با ناله و فریاد کوچه ها رو سرشون گذاشته بودن و بعضی از کسایی که از کنارشون رد میشدن با تعجب نگاشون میکردن...
با رسیدن به سوپر مارکت بومگیو بلخره تهیونو ول کرد و وارد مغازه شد..
تهیون کلافه از موهای نابود شدش ناله ای ضجه وار زد و خودشو رو تخته جلوی سوپرمارکت انداخت و کیفشو به گوشه تخت پرت کرد..
برخور افتاب به چشماش باعث شد ارنجشو روی چشماش بزاره و نفس عمیقی بکشه..
ابرا باعث میشدن نور افتاد شدید نباشه..
درسته که داشتن وارد زمستون میشدن اما چند روزی بود که روزها خورشید مستقیم میتابید و زیاد سرد نبود..
تهیون گرمارو ترجیح میداد..
ترجیح میداد لباسای کمتری بپوشه تا اینکه خودشو با لباس خفه کنه..
"تهیونا بلند شو بیا کمکک
تهیون با شنیدن صدای مادرش دستشو از سرش بلند کرد و بلند شد و به دستاش تکیه داد و به مادرش و بومگیو که با سه تا مشمای بزرگ از مغازه بیرون میومدن نگاه کرد..
کلافی ناله کرد: باز اون اجومای پیر خرت و پرت خریده؟!؟
بومگیو خندید و مادر تهیون داد زد: یاا نباید اینجوری درباره یه پیرزن مریض حرف بزنی.. میدونی که اون نمیتونه بیاد اینجا و اینهمه خریدو ببره..
_میتونه کمتر خرید کنهه
" بچه هاش میان بهش سر بزنن و باید براشون غذا درس کنههه
_میتونه به بچهاش بگه بیان خریداشو ببرنن
" پس کلاس بکس برای چی میرییی؟!؟
_اولا بوکس نه بکس دوما میرم قوی شم نمیرم حمالی اون اجومارو کنمم..
"انقد با من کلکل نکن بچهه
_سنت برای کلکل کردن خیلی زیاده اجوماا
بومگیو که به دعوای همیشگی مادر پسری اون دوتا نگاه میکرد با لبخند اهی از ناامیدی کشید و معدب به مامان تهیون نگاه کرد: اجوما من انجامش میدم..
مامان تهیون دست از دعوا با تهیون کشید و با نگاه دلسوزی به بومگیو نگاه کرد: ایگوو اونا خیلی سنگینن مطمعنی میتونی تحملی کنی؟
بومگیو نامطمعن سرشو تکون داد: البته..
" هنوزم مطمعن نیستم کهـ..
با پاشدن یهویی تهیون حرف مامانش قطع شد و به تهیون خیره شد..
تهیون بدون هیچ حرفی سه تا مشمای بزرگو از دستای مامانش و بومگیو گرفت و راه افتاد..
بومگیو و مامان تهیون با تعجب به بومگیویی که دور میشد خیره شدن و بعد بومگیو با تعظیمی سریع از مامان تهیون دور شد و سمت تهیون دوید...
ازش جلو زد و عقب عقب و اروم جلوی تهیون که به زمین خیره بود راه رفت: هی..چیشد یهو؟
تهیون لباشو جم کرد: چیزی نشده..
بومگیو نامطمعن سری تکون داد..
نزدیک شد: یکیو بده من
_نه
+چرا؟!
_سنگینه...
+هی..برای توعم سنگینه!
_نیست..
تهیون سرعتشو بیشتر کرد..
_________________
+ما برگشتیم اجوماا..
یونمی..مادر تهیون سرشو از زیر سکان مغازه دراورد: عزیزم..خسته شدی؟!
بومگیو خنده ارومی کرد: اصلا..
"هرچیزی دوس داری بردار...به عنوان تشکر
+واقعا لازم نیــ..
خانم یونمی خیلی مطمعن گفت: خیلیم لازمه!
بومگیو لبخند زد و تعظیم کوتاهی کرد: ممنون اجوما..
سمت یخچال رفت..
با دیدن بسته شیرهای طعم دار خنده ریزی کرد...
____________
چشماش داشت برای خاب گرم میشد که سقوط چیزی تو صورتش با وحشت بلند شد و اون وسیله رو از رو صورتش برداشت...
به پاکت شیر توت فرنگی که تو دستش بود نگاه کرد سعی کرد فرضیه ای برای اینکه اون بسته یهو از اسمون خورد تو صورتش پیدا کنه..
با سقوط شخصی کنارش با وحشت با طرف نگاه کرد..
بومگیو با تعجب نگاش کرد: چیه؟
تهیون به پاکت تو دستش اشاره کرد: همین الان یه پاکت شیر از اسمون خورد تو سرم..
بومگیو دنبال ردی از شوخی تو جمله تهیون گشت ولی با دیدن قیافش که کاملا جدی و متعجب بود شک زده بهش خیره موند..
تهیون فریاد زد: تازه توت فرنگیم هستت!!
+وات ده فاکک تهیونن؟!
بومگیو با فکر اینکه تهیون بلخره دیونه شده داد زد دستاشو به پیشونیش زد..
صدای قهقه تهیون باعث شد بومگیو فکر کنه تهیون داشته باهاش شوخی میکرده و بخواد بزنتش ولی با جمله بعدی تهیون خشک شد..
_حتی خدایانم میدونن من توت فرنگی دوس دارممم
+تهیون تبریک میگم کاملا عقلتو از دست دادیی..من اون شیر لعنتیو پرتـــــ..
با بلند شدن تهیون از جاش حرفش نصفه موند..
+کجا میرییی؟!
_میرم تنها شی شاید به توهم شیرکاکائو دادنن
بومگیو اینبار محکم تر تو سر خودش زد: اون عملا دیونههــ
با برخورد چیزی تو صورتش اخی گفت و به اون وسیله نگاه کرد..
پاکت شیرکاکائو
با وحشت با اسمون نگاه کرد: وات ده فاکککک؟!؟!
با سردرگمی همه جارو نگاه میکرد اما تهیونی که پشت دیوار مغازه قایم شده بود و از شدت اسکل بودن هیونگش ریسه میرفت از دیدش پنهون موند...

رنگی باشید.....♡

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now