7 سال پیش...
_نمیکشممم
تهیون تقریبا زجه زد و سرشو به میز کوبید: دیگه نمیکشممم
سرشو بلند کرد و با نفرت به اون تمرینای فیزیک نفرین شده نگاه کرد: اخه من کجای زندگیم باید وزن یه گورخر حامله تو اسانسور درحال سقوط تو مریخو بدست بیارمممم!!
صدای فریاد مامانش از بیرون اومد: تهیون اگه اون تمرینای لعنتیو حل نکنی حق نداری با بومگیو بری بیرون فهمیدی؟!؟
تهیون با ناباوری داد کشید: تو یه شیطانی زننن!!
صدای خنده شیطانی مادرش بلند شد: دقیقااا!!..و این زن شیطانی باید یاداوری کنه امتحان فیزیک قبلیتو 14 شدییی...تو 86 نمره کم اوردیی..حتی گاوم وضعش از تو بهترهه
_پس برو یه گاوو به فرزند خوندگی قبول کننن
•تا تمرینات تموم نشد بیرون بیای من میدونم و تو کانگ تهیونن
_بچه ازاررر!!...من میتونم ازت شکایت کنممم!!
و برای بار دوم سرشو به میز کوبید..
سرشو چرخوند و به ساعت رو میزش نگاه کرد: فقط نیم ساعت مونده..
توجهش به فیگور بقل ساعتش جلب شد..
پوکمونی که بومگیو برای تولدش بهش داده بود..
فینی کرد و با لبای اویزون غر زد: خیلی بدجنسین..خود هیونگ این چند وقته به زور باهام وقت میگذرونه.. شمام هی سنگ بندازین جلو پام
متوجه شد داره کم کم گریش میگیره..
همونطور به پوکمون خیره بود که صدای زنگ اومد..
•بیا درو باز کن
_نــمــیــخــواممممممم
بدون اینکه سرشو بلند کنه با حرص داد زد و با مچ دست ساعتو از میز پرت کرد پایین..
صدای در زدن اومد..
_گفتم ولم کننن
+ام...تهیونا؟
در صدم ثانیه سر جاش سیخ شد و به در خیره شد..
پلک زد: توهم زدم؟
در اروم باز شد..و بومگیو سرشو به ارومی داخل اورد..
لبخند دستپاچه ای زده بود: اوم..مزاحم شدم؟
_نـ..نه!...معلومه که نه هیونگ
از رو صندلیش بلند شد.. توجهش به کوله پشتی که دست بومگیو بود جلب شد: اون چیه؟
بومگیو با لبخند کیفو روی تخت گذاشت و بازش کرد..
+یه جور سوپرایز...
تهیون حس میکرد تو زندگیش انقد کنجکاو نشده..
دست بومگیو که زیپو باز کرد و چیزی از توش برداشت رو دنبال کرد..
با دیدن دستش هنگ کرد: ا..این..چیه؟
به کتاب قطوری که عملا 500 صفحه بود نگاه کرد..
بومگیو که به سختی کتابو بلند نگه داشته بود با هیجان گفت: کتاب تمرینای فیزیکم از سال پیشو پیدا کردم و میدمش به تو..
بیاین برای اولین بار به ذهن تهیون سر بزنیم..
چیزایی که تو ذهنش میگذشت عبارت بودد از:
این چه کوفتیههه؟!؟
چرا انقد گندسسس؟!؟
قطرش از بالشمم بیشترهه!!
کاملا میشه باهاش یه ادمو کشتت!!
دقیقا چه کوفتی توش نوشته که انقد زیادههه؟!؟
کدوم خری انقد بیکاره که انقد چیزشر درباره یه درس چیزشر تر بنویسهه؟!؟
یعنی بومگیو هیونگ کل این کتاب فاکیو خونده؟!
برا همین شاگرد دوم مدرسس؟!
حتی با نگاه کردن بهش حس میکنم 5 درصد از ای کیوم کم شدهه!!
هیونگ بمیرم برات چه جوری با خوندن این زنده موندی؟!
وایسا ممکنه برای همه درساش یه همچین کتاب فاکی داشته باشه؟!؟
بمیرم برات هیونگ اینجوری نابود میشی کههه
همه چی به درکک الان بجای قرار تو سینما باید بشینیم این چیزای فاکیو بخونیم؟؟!!
دقیقا تو زندگی قبلیم چه غلطی کردم که همچین بلایی نسیبم شدهه؟؟!!
کارما وات ده فاکک من تمام مدت مس یه ادم زندگی کردممم!!
از فردا میرم کلیساهارو اتیش میزنممم!!
خب اینا چیزایی بود که در درون تهیون رخ میداد..
ولی چیزی که بومگیو میدید یه عدد تهیون که با لبخندی پت و پهن و عجیب به کتاب دستش خیره بود
از اونجایی حس میکرد دستاش بابت سنگینی کتاب داره قطع میشه کتاب سمت تهیون برد رو میزن تقریبا انداخت که باعث شد صدای بامی بیاد و تمام وسایل کمی به بالا بپرن و سر جاشون وایسن..
تهیون که با صدا به دنیای عادی برگشته بود برگشت و با اون کتاب نفرین شده رو میزش نگاه کرد..
بومگیو دستاشو با کمرش زد: خب شروع کنیم..
قطعا اگه میتونست ذهن تهیون رو بخونه و تصوراتش راجب کاری که میخاد با نویسنده اون کتاب بکنه رو ببینه بجای درس دادن بهش زنگ میزد تیمارستان و یه روانی زنجیره ای رو گزارش میکرد و سریعا از اونجا فرار میکرد....
________________
YOU ARE READING
Strawberry cupcakes
Fanfiction+یا اصن تو چیو بیشتر از کاپ کیک توت فرنگی دوس داری؟! _تورو؟! بومگیو در صدم ثانیه سرخ شد و چنگالو سمت تهیون پرت کرد: با من لاس نزن عوضی بی توجه به صدای خنده ی تهیون سمت اشپزخونه رفت.. به اپن تکیه داد و با حرص گفت:مرتیکه کله پشمکی منو گیر اورده.. م...