♡part 12♡

168 33 7
                                    

حال

صدای فریاد یونجون باعث شد همه افراد تو باشگاه سمتش برگشتن..

یونجون با افتخار دستشو بالا گرفت و حلقه درخشنده توشو نشون داد: اینو بکنین تو باسنتون بدبختا!

صدای سوت و دست زدن کل فضای باشگاهو در برگرفت و تمام اعضا یکی یکی سمت یونجون رفتن و رسیدن به کراششو بعد 9 سال تبریک گفتم..

خب نصف خوشحالیشون بخاطر این بود که دیگه دهنشون بخاطر غرای اون روباه عصبی راجب کراش کسخلش صاف نمیشد..

چند دقیقه بعد با فریاد مربی همه سر تمرین هاشون برگشتن و یونجون بی خیال سمت پسری که کیسه بوکسو هدف گرفته بود و اصلا اومدن یونجونو نفهمیده بود رفت.

کیسه رو بقل کرد و به تهیونی که با جدیت به کیسه خیره بود نگاه کرد: صب بخیر پیشی..

تهیون که انگار تازه یونجون رو دیده بود اوهی گفت: سلام هیونگ..

یونجون نوچی کرد: با این حواس مسابقه بدی تو راند اول مردی..

تهیون خمیازه ای کشید: هنوز یکم خمارم..خیلیم نخوابیدم..

خب اگه بخایم دیشب رو توصیف کنیم..

پلیس وسط اون درخواست قرار سوبین و یونجون رسید و اون دوتا مجبور شدن فرار کنن و البته یه مامور سوبینو که اروم تر میدویدو گرفت و یونجون مجبور شد یه مشت تو صورت مامور قانون بخوابونه و جمله *از دوس پسر نو من فاصله بگیر نکبت* رو فریاد بزنه و اینبار به با تمام توان بدوعن..

وقتی کاملا دور شدن و دوباره تنها شدن سوبین تلفنی از شرکتش دریافت کرد که توش میگفت سیستم کلا بفاک رفته و باید سریع بیاد اینجا..

سوبین با شرمندگی دست یونجونو بوسید و قول داد زود درباره موضوعی که داشتن حرف میزدن حرف بزنن..

بعد اون یونجون بدون هیچ کار دیگه ای یه راست به تهیون زنگ زد و کل ماجرا رو با جیغ و عربده تعریف کرد و بعد اینکه تهیون هم برگاش ریخت اونو کشوند به بار و تا صب خودشو و تهیونو با الکل خفه کرد و انقد اونجا موندن تا صاحب بار بیرونشون کرد و تهیون که ظرفیتش بالاتر بود با کلی بدبختی یونجون مست که وسط خیابون عربده میزد و هرکیو میدید حلقشو بهش نشون میداد و حتی یجا وسط خیابون نشست و زد زیر گریه که حالا برا عروسیش از کجا لباس عروس بخره رو حمل میکرد..

لازم به زکره موقع رد شدن از یه پت شاپ یونجون چسبید به شیشه مغازه و به خرگوشی که تو ویترین تو قفس بود نگاه میکرد و با گریه جملات: سوو کی پلیسا گرفتنتت؟!..نگران نباش خودم درت میارمم!!..تا وقتی حبست تموم شه با بچمون منتظرت میمونمم!! رو میگفت...

و تهیون مجبور شد با زدن به گیج گاهش بیهوشش کنه و مثل ادم دزدا بزارتش رو کولش و ببرتش خونش..

Strawberry cupcakesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang