7 سال قبل...(خب اول بگم یکم تو زمانبندی اشتباه کردم..این اتفاقات 7 سال پیش افتادن نه 9 سال پس الانم تو همون برهه زمانی پارتای قبلیم♡)
دست راستشو بالا اورد و ساعت مچیشو چک کرد..
وارد مدرسه شد و از راهرو گذشت..پله هارو یکی یکی بالا رفت و حرفایی که پشت تلفن شنیده بود و مرور کرد..
«روز بخیر مستر چوی..
= روز بخیر..« متاسفانه باید بگم امروز مشکلی تو مدرسه در رابطه با برادرتون بومگیو به وجود اومده...
سوبین متعجب به دوستش که کنارش نشسته بود نگاه کرد: مشکل؟
«بله..ممنون میشیم تو سریع ترین زمان ممکن خودتونو برسونید اینجا...
=ببخشید اما اتفاقی برای بوم افتاده؟
صدای اروم و خونسزد زن از پشت تلفن اومد: لطفا نگران حال برادرتون نباشید ایشون کاملا سالمن
=ممنونم.. پس تا یک ساعت دیگه خودمو میرسونم..
«از همکاریتون بسیار ممنونیم مستر چوی..وقتی تلفونو قطع کرد حدود 10 دقیقه طول کشید تا کلماتشو حظم کنه..
بومگیو دعوا کرده بود؟!..
سان با تعجب نگاش کرد: چیشده؟
سوبین بهش نگاه کرد: فک کنم وارد دوره بلوغ بومگیو شدیم...
صدای قهقه سان بلند شد: دهنت صافه رفیق!بعد از اون تلفن اخرین کلاس دانشگاهشو شرکت نکرد و یه راست سمت مدرسه بومگیو رفت..
تو یه راهرو پیچید که و بلافاصله فرو رفتن جسمی توی بقلش رو حس کرد و باعث شد روی زمین بیوفته..
با تعجب سرشو بالا اورد و به شخصی که تو بقلش نشسته بود و متقابلا با تعجب نگاش میکرد خیره شد: چوی یونجون؟!
•چوی سوبین؟!یونجون سریع از بقل سوبین بیرون اومد و ازش فاصله گرفت: متاسفم اصلا ندیدمت..
سوبین سر تکون داد و بلند شد..
دستشو سمت یونجون که هنوز روی زمین نشسته بود گرفت..یونجون بهش نگاه کرد و در اخر با گرفتن دستش بلند شد...
شاید سوبین تازه الان متوجه استایل متفاوت یونجون شد..
پسر کوچیکتر بجای کتونی های ال استار بنفشش کتونی های نایک سفید پوشیده بود..
بجای شلوار جین مشکی و چاک دار شلوار جین ابی پررنگ با کمربند قهوه ای بسته بود..
جای استین بلند مشکی راه راه با استین کوتاه روش که طرحای عجیبی روش بود حالا فقط پیراهن سفید استین بلند دکمه دار پوشیده بود..
و عجیب تر از همه..
خبری از پرسینگ ابروش نبود همینطور گوشواره های مشکی و نقره ایش و هیچ کدوم از اکسسوری هاش و خط چشم مشکی ای دور چشماش کشیده نشده بود..
YOU ARE READING
Strawberry cupcakes
Fanfiction+یا اصن تو چیو بیشتر از کاپ کیک توت فرنگی دوس داری؟! _تورو؟! بومگیو در صدم ثانیه سرخ شد و چنگالو سمت تهیون پرت کرد: با من لاس نزن عوضی بی توجه به صدای خنده ی تهیون سمت اشپزخونه رفت.. به اپن تکیه داد و با حرص گفت:مرتیکه کله پشمکی منو گیر اورده.. م...