♡part 6♡

176 33 16
                                    

حال...

صدای سوت و داد دیگران سالنو پر کرده بود..
هرکی جایی تمرین میکرد و بعضیم توی رینگ مسابقه میدادن..
رو نیمکت کنار سالن نشست و به دیوار تکیه داد و حوله خیس از عرقشو رو صورتش انداخت تا روشنایی لامپ ها مدتی از چشمش دور باشه..
نفس های تندش داشت منظم میشد و دونه های عرق پوستشو براق کرده بود..
•بپا پیشی
سریع حولرو برداشت و بطری ابی که سمتش پرت شده بود رو قاپید..
با لبخند به کسی که داشت نزدیکش میشد چشم غره رفت: اسکل..
یونجون حوله تو دستشو تو سر تهیون کوبید: یکم احترام بزار بدبخت !
تهیون خندید و متاسف سرشو تمون داد..
سرشو از دیوار فاصله داد و با باز کردن در بطری کمی ازش خورد..
یونجون خودشو کنار تهیون انداخت و بطری تهیونو قاپید..
_هی دهنیه
•فک کن من فندقم
تهیون با چشمای قلبی نگاش کرد: هرچقدر میخای بخور هیونگ جونم..
•هی توی عوضیی..
تهیون بلند خندید و به قیافه یونجون که حرصی بود نگاه کرد..
دستاشو بالا اورد: ایم دان هیونگ..
یونجون چشم غره سنگینی بهش رفت و ابشو خورد: همتون اسکلین..
•هاپو بهم گفت اسمتو برای مسابقات خط زدی..
بعد با جم کردن ابروهاش سمتش برگشت: تو واقعا اسکلی؟!
تهیون خندید..
•نه جدی میخام بدونم..تقریبا 10 ساله داری تمرین میکنی بعد اسمتو از مسابقه خط میزنی..پس اومدی اینجا چه غلطی کنیی؟!
تهیون دستشو با تکیه به پاش زیر چونش تکیه داد: بیخیال از اولم برا مسابقه نیومدم..
•میدونستی وقتی دروغ میگی قیافت شبی پیشی درحال مرگ میشه؟
تهیون که انتظار این حرفو نداشت با قهقه خودشو به دیوار کوبید: بیخیالل
•مرتیکه من 9 ساله میشناسمتت...معلومه فقظ بخاطر اینه که نمیخای بری سئول و اون فندقو تنها بزاری..
تهیون با تعجب به یونجون نگاه کرد: هیونگ تو واقعا ذهن خونی؟
•انقد که بدونم یکی الان قراره یکاری کنه از درد رو زمین دراز شی..
تهیون بیخیال بطری ابو کش رفت: جدا؟
با صدا دادن گوشیش که کنارش بود نگاهی بهش انداخت و با دیدن تیتر(تهیون یه نفر الان ازت برام عکس فرستاد و تهدیدت کرد) سریع گوشیو برداشت و به سرعت عکسی که بومگیو فرستاده بود رو باز کرد..

یونجون با شنیدن صدایی به بقلش نگاه کرد و شاهد این بود که چطور دوستش اب از بینیش ریخت بیرون و سرش محکم خورد به دیوار و با زجه از نیمکت افتاد پایین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یونجون با شنیدن صدایی به بقلش نگاه کرد و شاهد این بود که چطور دوستش اب از بینیش ریخت بیرون و سرش محکم خورد به دیوار و با زجه از نیمکت افتاد پایین..
وحشت زده سمت تهیون پرید و با برداشتن گوشیش و دیدن عکسی که بومگیو براش فرستاده بود با نهایت تاسف به تهیونی که با خنده و درد کلشو گرفته بود و اصوات نامفهونی تولید میکرد نگاه کرد..
برای بومگیو تایپ کرد..

اینم کوتاهه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم کوتاهه..
رنگی باشید...♡

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now