7 سال پیش...
•هی پیشی..میگم مطمعنی منم بیام؟
یونجون درحالی که با نگاه به خونه سوت میزد گفت..
_ازم عصبانیه و اگه تنها برم احتمال مرگم خیلی زیادهه
تهیون با قورت دادن اب دهنش به زور گفت و یونجون هومی کرد: بحرحال اگه بزنتت من یه گوشه میشینم نگا میکنم..
تهیون هوفی کشید و موهاشو دوباره مرتب کرد..
•میگم حالا نمیخایم بریم تو؟
_میریم دیگه انقد حولم نکن
یونجون شونه ای بالا انداخت و به ساعتش نگاه کرد..
تقریبا یه ربعی بود جلوی در خونه بومگیو وایساده بودن و تهیون واقعا جرئت نمیکرد زنگو بزنه و با واکنش پسر بزرگتر رو به رو شه..
بومگیو بعد اون داستان باشگاه از اونجا فرار کرده بود سه روزی میشد تهیون ازش خبری نداشت..
از طرفی یونجون گوشه ای نشسته بود و با نگاه به تهیون تقریبا نصف خوراکیاشو خورده بود..
امروز به اندازه کافی اورده بود تا مثل دفعه پیش تموم نشن..
یونجون نگاه کردن به دعوای اون گربه و فندق رو به علافی ترجیح میداد پس قبول کرده بود با تهیون بیاد..
البته همین کارم چیزی کم از علافی نداشت..
_ببین میگم بریم فردا بیایم شاید نباشن..
یونجون خسته اهی کشید و از رو زمین بلند شد..خاک شلوارشو تکوند و پوست خوراکیو تو کیفش انداخت..
سمت تهیون رفت و دستشو رو شونش گذاشت: متاسفم رفیق..اما واقعا حوصلم سر رفته..
بعد بدون اینکه به تهیون امون بده دستشو رو زنگ گذاشت و فشار داد و بعد با سرعت نور از تهیون فاصله گرفت..
تهیون با برگایی ریخته به یونجون بعد به ایفون خیره شد تصمیم گرفت در بره که در باز شد و تهیون وحشت زده بهش نگاه کرد..
=تهیونا..
تهیون نفس راحتی کشید و تقریبا میخاست همونجا ولو شه: هیونگ..
سوبین متعجب نگاش کرد: چیشده؟
_اع هیچی بو..بومگیو هیونگ خونه نیست؟
سوبین درو کامل باز کرد: چرا بیا تو..من باید برم خرید..بومی خونه تنهاست..
بعدم از کنار تهیون رد شد و به سمت سر کوچه رفت: زود میام چیزی احتیاج نداری؟
تهیون دستشو تکون داد: نه ممنون مراقب باشید
سوبین هم در جواب دستشو تکون داد..
یونجون که تمام مدت مثل معتادا گوشه ای نشسته بود و ابنباتو مث سیگار تو دهنش گذاشته بود و سوبینو دید میزد سوتی زد و گفت: داداشه کراشی داره ها..
تهیون هوفی کشید و با کشیدن استین یونجون اونو به داخل خونه کشید..
وارد خونه شدن و کفشاشون رو عوض کردن..
یونجون اطرافو برسی میکرد تا فوضولیش بر طرف بشه و تهیون برسی میکرد تا پسر بزرگترو پیدا کنه..
_احتمالا تو اتاقشه..
خواست به سمت پله ها بره که با دیدن پسری که رو مبل نشسته و به تلویزیون نگاه میکنه لبخندی زد..
یونجون اب نباتو از دهنش دراورد: میگم احیانا این فندقمون کره؟
_نه فقط موقع تلویزیون دیدن یکم زیادی محوش میشه..
یونجون اهانی گفت..
با پرشی رفت رو اپن نشست و با چشم غره تهیون مواجه شد..
شونه بابا انداخت: میخوام منظرم خوب باشه..
تهیون چشم غره دیگه ای نسیب هیونگ تازش کرد و سمت مبل جایی که بومگیو نشسته بود رفت..
کنار پسر برزگتر نشست و به تلویزیون نگاه کرد...
خب هرکسی علاقیاتی داره..
مثلا خوب تهیون عاشق باب اسفنجیه..
و احتمالا طبیعیه که بومگیو عاشق کارتون پونی کوچولوعه...
سرشو سمت گوش بومگیو برد: هیونگ..
جیغ بومیگو باعث شد درد بدیو تو بینی بدبختش حس کنه..
بومگیو با شک بدون اراده کلشو برد عقب و محکم به بینی پسر کوچیکتر کوبیده بود..
بومگیو با استرس سمت تهیون پرید: تهیوناا..خوبیی؟!..دوباره شکست؟!!
از استرش موهاشو کشید: اخه چرا من انقد دست پا چلفتیمم!!
تهیون به سختی دست بومگیو رو گرفت: خوبم هیونگ لازم نیست نگران باشی..
+بدبخت داره خون میاددد
بومگیو سریع بلند شد و چند تا دستمال ورداشت و جلوی بینی پسر گرفت..
+هی سرتو بالا بگیر تهیونن...دردت خیلی زیاده؟!...بریم بیمارستان؟!!
تهیون دستمالو رو بینیش گذاشت و فشار داد و سرشو بالا گرفت و با صدای تو دماغی گفت: خوبم هیونگ نگران نباش..
بومگیو بلند شد و سمت اشپزخونه رفت و جلوی اپن با تعجب به شخصی که رو اپن نشسته بود و با بیخیالی چیپس میخورد نگاه کرد..
یونجون با دیدن نگاه بومگیو رو خودش نگاش کرد: اوه به من توجه نکن فندق کارتو بکن..
بومگیو یادش بود که اون شخصو کنار تهیون دیده پس به این نتیجه رسید که دزد نیست..
بیخیالش شد و سمت فریزر رفت و یه کیسه یخ برداشت و پیش تهیون برگشت: اینو بزار رو بینیت..
تهیون متجعب نگاش کرد: تاثیر داره؟
+چمیدونمم فقط باعث میشه فک کنم یکاری کردم!
وقتی تهیون لبای اویزون و نگاه نگران بومگیو رو دیدی تقریبا کاملا دردشو یادش رفت و بلند خندید..
+هی دیونه به چی میخندی؟!
_هیونگ تو واقعا کیوتی..
بومگیو با حرص مشتشو اروم به بازوی تهیون زد: روانیی!
تهیون حتی بلند تر خندید...
بومگیو با حرص به مبل تکیه داد و به تلویزیون خیره شد..
_ام...میگم..الان اشتی یعنی؟
بومگیو متعجب به تهیون نگاه کرد: قهر بودم؟
تهیون درحال بازی با انگشتاش خیره به اونها توضیح داد: تو اونروز فرار کردی و دیگه با من حرف نزدی..
بومگیو با احساس شرمندگی سعی کرد توضیح بده: خب..اونروز..
با بیاد اوردن دلیل کارش اینکار حتی براش سخت تر شد: من..فقط عصبانی بودم چون تو مراقب خودت نیستی..
_ولی من میخام مراقبت باشم..
تهیون اروم گفت..
بومگیو هم حالا سخت حرف میزد: من ازت ممنونم تهیونا..ولی برای مراقبت از من باید خودتم سالم باشی..
تهیون اوهومی گفت: فهمیدم هیونگ..
بومگیو به پسری که سرشو پایین انداخته بود و بینیش خونی بود نگاه کرد: حالا...بقل اشتی؟
تهیون با شنیدن عادت همیشگیشون موقع دعوا لبخند زد..
به دستای باز بومگیو نگاه کرد و تو اغوشش رفت..
حالا تهیون دیگه از واکنش هیونگش نمیترسید..
و بومگیوم به دلایل عجیبی ارامش عحیبی داشت..
_فک کنم پیراهنت خونی شد هیونگ..
+مهم نیس تهیونا میشورمش
=من او..
سوبین وارد شد اما با دیدن صحنه مقابلش ترجیح داد ادامه نده..
با تعجب به اون دوتا پسر که همو بقل کرده بودن و بعد به پسری که مثل یه گربه که از دیوار اویزونه رو اپن نشسته بود و پوست های خوراکی اطرافش بودن نگاه کرد: شما؟
یونجون بی خیال نگاهشو از اون دوتا گرفت و به پسر خوشتیب رو به روش داد..
با دیدن مشما تو دستش چشماش برق زد: میگم خوراکی داری..
سوبین هنگ کرده نگاش کرد و اهسته بسته اسنیکرز رو برداشت و به یونجون داد.
•هی پسر این طعم مورد علاقه منه...خوش سلیقه ای..
سوبین همچنان به فرد مرموز مقابلش نگا میکرد..
خب اصلا قصد خریدن اسنیکرز رو نداشت..
خودش اعتقاد داشت اون چیزا مسخره و غیر سالمن و بومگیوم معمولا بخاطر مغزیجات توش دوسش نداشت
کاملا یهویی و ناخداگاه اونو از تو قفسه فروشگاه برداشته بود..
یونجون اسنیکرزو نصف کردو و نصفشو سمت سوبین گرفت: من یونم لاو...یونجون درواقع..
سوبین اون نصفه رو از پسر عجیب رو به روش گرفت: چوی سوبین
•از دیدنت خوشحالم سو..
بعدم با دهنی پر به صحنه رو به روش اشاره کرد: تو توی یه درامای واقعی زندگی میکنی سو....رنگی باشید....♡
YOU ARE READING
Strawberry cupcakes
Fanfiction+یا اصن تو چیو بیشتر از کاپ کیک توت فرنگی دوس داری؟! _تورو؟! بومگیو در صدم ثانیه سرخ شد و چنگالو سمت تهیون پرت کرد: با من لاس نزن عوضی بی توجه به صدای خنده ی تهیون سمت اشپزخونه رفت.. به اپن تکیه داد و با حرص گفت:مرتیکه کله پشمکی منو گیر اورده.. م...