♡part 19♡

138 22 4
                                    

7 سال پیش...

صدای بازی بچه ها از اطراف..
صدای اب ابشاری که کمی اونور تر بود..
صدای صحبت ادم ها اطرافش...
هیچکدوم باعث نمیشدن حواس سوبین از فاجعه ای که داشت رخ میداد پرت شه.

زمانی که سان با سرفه ی مصلحتی با ارنج به پهلوش زد بلخره سرشو از ماگ ریز دستش بلند کرد و پسر کنارش که با استرس نگاش میکرد نگاه کرد..
سان اروم نزدیک گوش سوبین شد و زمزمه کرد: یه ربعه داری اون قهوه بدبختو هم میزنی سنگم بود تا الان توش اب میشد بابا..
سوبین تازه کمی متوجه اطراف شد و دید حق با پسره..
قاشق رو از توی فنجون قهوش دراورد و روی پیش دستیش گذاشت..

هردو با استرس به دو دختر رو به روشون خیره بودن..
یکی از دخترا که موهای چتری کوتاهی داشت با نگاهشون کرد: اتفاقی افتاده؟
سان با لبخند تابلویی سرشو به سرعت تکون داد و سوبین برای بار هزارم این حجم گند زدن دوستش توی بازیگری رو لعنت کرد..

خب موضوع این بود که سان و سوبین الان در کنار یونهی دختر عموی سان و هیون‌وو دوست یونهی توی یه قرار از پیش تایین شده بودن و محض رضای خدا اون دوتا گی بودن!
برای همین سوبین دست به دامن سان و سان دست به دامن یکی از دوستاش یا به گفته دقیق پسر هم خونه ایش شد تا بیاد و بهشون کمک کنه یجوری جعمش کنن..

موضوع اینه که سان برای رد کردن دخترعموش زیادی احساساتیه و سوبین هم انقد درونگرا هست که نتونه همچین چیزیو بگه..

یونهی خندید و کیک قهوه رو سمت سان هول داد: امتحانش کن سانا خیلی خوبه..
سان سر تکون داد و به کیک رو به روش نگاه کرد..
هنوز هم دلیل علاقه ادما به این طعمای مضخرف رو نمیدونست..

سوبین اما با توجه اینکه درونگرا بود رسما میخواست خودشو لای ترکای کاشی زیر صندلیش محو کنه..
میدونین بدترین قسمتش کجاس؟
اینجا که انگار دختری که موهای ابریشمی طلایی رنگ داشت و رو به روش نشسته بود هم درونگرا بود و حالا هردو مثل کبک سرشو تو نوشیدنیشون بود..

سوبین از زیر میز اروم به پای سان زد و اروم زمزمه کرد: تو مطمعنی اونا قراره بیان!؟
سان دستشو جلوی صورتش گذاشت تا دوتا دختر حالت صورتشو نبینن:دیشب دوساعت داشتم اتماسش میکردم!

=اصن با کی میاد؟
~دقیقا چه اهمیتی داره وقتی تنها راه نجاتمونه؟!..اصن با عزراعیل بیاد من راضیم!

یونهی اروم دستشو سمت دست سان برد و همون لحظه صدایی از پشت سرشون اومد: سانا سوبینا!
سوبین و سان سمت فرشته های نجاتشون برگشتن و با دیدن وویونگ توی لباس جینی نفسی از اسودگی کشیدن..
سوبین با کمی دقت متوجه شخصی پشت وویونگ شد..
وقتی وویونگ اونو کشید و جلو اورد تونست یونجونی که توی لباس سفید دکمه دار گشادی میدرخشید رو ببینه..

ناخداگاه لبخند کمرنگی زد و انگار کمی از استرسش کم شد..
یونجون اما انگار معذب بود و سوبین تو کل مدت اشناییش با پسر اونو اینجوری ندیده بود..
زمانی که اون دو به میز اون چهار نفر رسیدن یونهی متعجب و با اخم پرسید: ببخشید شما؟
سان تلاش کرد چیزی بگه که وویونگ خودشو وسط سان و یونهی انداخت و کمی نزدیک سان نشست و دستشو زیر چونش گذاشت: من وویونگم عزیزم..

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now