7 سال قبل...
تهیون برای بار هزارم خمیازه طولانی ای کشید: چرا باید ساعت 6 صبح یکی سفارش خرید داشته باشه..
بومگیو درحالی که تلاش میکرد توی راه غش نکنه با خواب الودگی تایید کرد..
_و چرا منه احمق باید ساعت 6 صبح سه کیلومتر راه برم تا این خریدای لعنتی رو تحویل بدممم؟!
تهیون اینبار با اعتراض گفت..
بومگیو جوری که انگار اصلا حرفای تهیونو نمیشونه دوباره سرشو تکون داد..
بلخره به خونه ی خانم کیم رسیدن..بومگیو اروم زنگو فشار داد..
صدایی اومد: الان میام!
بعد چند ثانیه در باز شد: بله؟
تهیون پسری که شلوار کتون و تیشرت سبزی پوشیده بود و از نظر گذروند..قیافش خیلی شبیه کره ایا نبود..
_من مامان اوردم برا وسایلت..
=هن؟!تهیون در خابالودگی درومد و سرشو تکون داد: چیز..نه یعنی من وسایل اوردم برای مادرت..
کای که انگار تازه متوجه کیسه های توی دست پسر شده هول شده نزدیک شد تا کیسه هارو بگیره: اوه ممنونم..چرا نمیاین تو؟
_نه ممنون..
کای تلاش کرد اخرین تلاششم برا تعارف زدن بکنه: بینیاتون از سرما یخ زده..اگه دوست داشته باشین میتونم بهتون هات چاکلت بدم...تهیون که تحمل این همه راه رو برای برگشت تو این سرما نداشت سرشو تکون داد و استین بومگیویی که انگار سرپا خابیده بودو گرفت..
داخل حیاط شدن و کای همینجور که توی خونه میرفت گفت: الان فقط من و مادربزرگ اینجاییم..
با ورود تهیون و بومگیو به محیط گرمه خونه هردو متوجه شدن چقدر سردشون بود.._اون زن منو از سطل اشغالی پیده کرده..
تهیون زیر لب گفت و با اشاره کای روی یه مبل نشستن..
بومگیو سرشو رو شونه ی تهیون انداخت و چشماشو بست..کای چند دیقه بعد با سه تا ماگ که ازشون بخار در میومد نزدیکشون شد با گذاشتن ماگا رو میز جلوشون نشست: شکر کنارشه اگه خواستین بریزین..
تهیون سرشو تکون داد و یه ماگو ورداشت..
توش 5 قاشق شکر ریخت و هم زد..
فوتش کرد و وقتی دید قابل خوردنه..
اونو سمت پسری که رو شونش خابیده بود گرفت: هیونگ..یکم بخور گرم شی..بومگیو کمی چشماشو باز کرد و ماگو با دوتا دستش گرفت..
حالا چشاش کمی بازتر شده بودن و بلخره پسری که با لبخند بهشون خیره بودو دید: اوه..
اصلا نفهمید چه جوری از اینجا سر دراورده: اینجـ..
_وسایلای خانم کیمو اوردیم ایشون مارو اورد تو..
+اها.._راستی من اصلا نمیشناسمت..
کای که انگار تازه یادش افتاد خودشو معرفی نکرده از حواس پرتیش دستشو رو پیشونیش کوبید: حق با شماست من کایم_قیافت شبی کره ایا نیست..
=من دورگم..مادرم امریکاییه...همین دیروز بعد سال ها اومدم کره..
_زبانت خیلی خوبه..
کای لبخند زد: اپا همیشه باهام کره ای حرف میزنه...اعتقاد داره باید زبان پدریمم بلد باشم..
_جالبه..
=ام...شماها برادرین؟تهیون سرشو تکون داد: نه...من تهیونم و اون بومگیوعه...یه سال ازم بزرگتره و همسایه ایم...با فاصله چند تا کوچه البته..
=اها پس دوست صمیمی این..
_اوهوم چند سالی هست که دوستیم...
=جالبه..بومگیو که تا الان ساکت بود که تا الان ساکت بود رو به پسر مو بلوند گفت: چن سالته؟
بومگیو کمی از هات چاکلتش خورد: به سن کره ای 16 اگه اشتباه نکنم..
+هی تو همسن تهیونی!کای با تعجب به پسر مو مشکی که ماگشو سر میکشید نگاه کرد: جدا؟!
تهیون سر تکون داد..
کای لبخند معذبی زد: خوشحالم یکی همسن خودم پیدا کردم..+چطور مگه؟
کای همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت: راستش من اینجا هیچکسو نمیشناسم. فردا مدرسه شروع میشه و من از استرس نتونستم دیشب بخابم..
+کدوم مدرسه میری؟
=چوی سونگهو
بومگیو با خوشحالی ماگشو روی میز گذاشت: هی مام اونجا میریم!
کای با شگفتی گفت: جدا؟!+اره... اگه شانس بیاریم تو با تهیون همکلاسی!
بومگیو از جاش بلند شد و طرف پسر کوچیکتر رفت: از الان من هیونگتم توعم دونسنگمی..
کای هم بلند شد و با لبخند گفت: تاحالا...کسیو هیونگ صدا نکردم..
بومگیو اروم به پیشونی پسر زد: از الان باید صدا کنی..تهیون تمام مدت تو سکوت به اون دونفر خیره بود...
____________________
+اون بچه خیلی کیوته اینطور نیست؟
تهیون درحالی که پشت پسر بزرگتر راه میرفت اوهومی گفت..
+واقعا دلم میخواد بعدا ببینمشــ...درحالی که لحنش اروم میشد و گفت و بعد چند ثانیه از حرکت ایستاد..
تهیون بدون حرفی سویشرتشو دراورد و روی پسر رو به روش انداخت..جلوش رفت و پشت بهش خم شد: بیا رو کولم..
بومگیو بی صدا خودشو روی کول پسر بزرگتر انداخت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد..تهیون دستاشو دور رونای پسر حلقه کرد و بلند شد..
بومگیو در حالی که بیحال به اطراف نگا میکرد گفت: چیشده؟تهیون درحالی که قدم برمیداشت گفت: از صبح خواب الود بودی و با ادمایی که نمیشناسی حرف میزنی...بعدم بیحال میشی و کم کم تب میکنی..
+هوم؟
_سرما خوردی هیونگ..بومگیو گرم شدن بدنشو حس میکرد: واقعا؟...
_بله..
+واقعاِ واقعا؟
_واقعاِ واقعا..بومیگو هومی گفت و سرشو تو گردن پسر فروبرد: گرمه..
_یکم بخواب میبرمت خونتون..
+مامان و هیونگ نیستن امروز.._پس خودم برات سوپ درست میکنم..
+بلدی؟
_قدرتای منو دست کم نگیر هیونگ کوچولو..
بومگیو با بیحالی زمزمه کرد: من هیونگ کوچولو نیسـ...صداش رفته رفته کم شد و حرفش نصفه موند..
تهیون میتونست نفسای اروم و گرم بومگیو رو توی گردنش حس کنه..
لبخند زد و بومگیو رو بالا تر کشید: باشه هیونگ کوچولو حق با توعه..و کل راه تلاش کرد لرزی که به تنش افتاده بود و بینی ای که از سرما بی حس شده بود رو نادیده بگیره: موقع رفت بارم سبک تر بود..
رنگی باشید...♡
YOU ARE READING
Strawberry cupcakes
Fanfiction+یا اصن تو چیو بیشتر از کاپ کیک توت فرنگی دوس داری؟! _تورو؟! بومگیو در صدم ثانیه سرخ شد و چنگالو سمت تهیون پرت کرد: با من لاس نزن عوضی بی توجه به صدای خنده ی تهیون سمت اشپزخونه رفت.. به اپن تکیه داد و با حرص گفت:مرتیکه کله پشمکی منو گیر اورده.. م...