♡part 8♡

154 38 9
                                    

حال...

صدای زنگوله در اومد و تهیون وارد کافه دوست داشتنیش شد..
_هیونگ ببین کیــ
حرفش با دیدن سومین شخص تو کافه نصفه موند و با بهت نگاش کرد..
•هلو پیشی چه خبرا؟
بومگیو که مشغول پاک کردن ماگ ها بود بدون نگاهی تهیون سرشو تکون داد..
تهیون اب دهنشو قورت داد و کنار یونجون نشست..
بومگیو به اشپزخونه رفت تا سفارش تهیونو اماده کنه..
•او خدای من اون بدون اینکه بپرسه میدونه چی میخوای..
_چی میخوای؟!
یونجون بشقاب کیک خالیشو نشون تهیون داد: کیک بیشتر؟
_چوی یونجون اگه دهنتو باز کرده باشیو چیزی گفته باشی مطمعن باش پارت میکنم..
یونجون چشمک شیکی زد: کانگ تهیون برای پاره کرده من باید یه چیزی داشته باشی که نداری..
چونشو به دستش تکیه داد و لب زد: تخمشو بیب..ولی نداریش..
قطعا اگه کسی اونجا بود میتونست جرقه ای که بین اون دو پسر میزنه رو حس کنه..
با باز شدن در اشپزخونه و بیرون اومدن بومگیو با یه ماگ یونجون سوتی زد: فندق این کیک شکلاتیت واقعا خوب بود..
بومگیو لبخندی زد و به یونجون نگاه کرد: خوشحالم خوشت اومده هیونگ..
سینی ای حاوی کیک و کافه موکا جلوی تهیون قرار گرفت..
تهیون سرشو بلند کرد تا از بومگیو تشکر کنه که با دیدن قیافه وحشتناکش سرشو با سرعت پایین انداخت و ترجیح داد بمیره تا دوباره بهش نگاه کنه..
+کانگ تهیون..
تهیون دعای مرگشو خوند..زمانی که بومگیو انقد جدی اسم و فامیلشو صدا میکرد یعنی تهیون قراره به گاف بره..
تهیون اروم سرشو بلند کرد و لبخند کم جونی زد: بله هیونگ؟
+هیونگ یه چیزایی گفته..
تهیون میخاست داد بزنه (هیونگگ زر زدهههه) ولی خب با این شرایط نمیشد
پس فقط با همون لبخند وحشتزده سرشو چرخوند و به یونجون که با علاقه به سریالی که داشت جلوش پخش میشد خیره شده بود و به تهیون چشمکی زد و لب زد: قابل نداشت پیشی
یونجون کاملا میتونست تو چشمای تهیون (تو میشی اولین مقتول زندگیم) رو بخونه اما خب واقعا نمیتونست از این موقعیت بگذره و دوم..
اگه تنهایی میرفت سئول حوصلش سر میرفت و کسی نبود باهاش ور بره..
اون سوی فاکرم مخش قد نمیداد تا بهش پیشنهاد بده باهاش بیاد پس...
و در نتیجه تهیون قربانی بدبخت اون بود
از طرفی بومگیو واقعا عصبی بود.. اون میدونست که تهیون چقد دوس داره تو این رشته مقام و رتبه بیاره..
_امم..خب
+تهیون..دقیقا داری چه غلطی میکنی؟!!
بومگیو داد زد و با خشم به تهیون که با استرس نگاش میکرد خیره شد: تو اسمتو برای مسابقات خط زدی؟!!!
تمام سلول های تهیون حتی اونایی که کارشون رسوندن مواد به کلیه هاش بود دسته شدن و داشتن دنبال یه بهونه میگشتن تا تحویل بومگیو بدن: خب..من..صدمه دیدم..
•دروغ میگه فندق...دکتر تیم گفت کاملا سالمه..
حالا اون سلول ها دسته شدن تا جلوی تهیونو بگیرن تا دستگاه قهوه سازو سمت یونجون پرت نکنه..
البته الان همین اتفاق داشت توی ذهن بومگیو میوفتاد با این تفاوت که میخواست قهوه سازو بزنه تو سر تهیون..
+باید بری کانگ
_ولی منـ..
+همین که گفتمم!!
بومگیو انگشتشو با تهدید سمت تهیون گرفت: اگه نری دیگه نه من نه تو..و الانم میری و تا نرفتی سئول و برنگشتی نمیای اینجا فهمیدی؟!
تهیون با بهت به بومگیو نگاه میکرد..
یونجونم با بی حوصلگی به صحنه دراماتیک و تکراری روبه روش نگاه کرد و اخرین تیکه کیک توت فرنگی تهیون که خود تهیون هیچی ازش نخورده بودو برداشت و تو دهنش گذاشت..
لبشو جم کرد چنگالو تو ظرف خالی کشید: باید توت فرنگیشو سفارش میدادم...

میگم خسته نمیشید بی زحمت اگه خوشتون اومد یه وولتیم بدین بفهمم دوسش دارین یا نه..
پارتا کمن ولی زود به زود اپ میکنم♡
رنگی باشید....♡

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now