♡part 10♡

182 41 8
                                    

حال

+اون نیومده؟
٠فندق محض اطلاعت بهش گفتی اگه اینجا ببینیش از همه جا بلاکش میکنی..
یونجون درحالی که چنگالو تو کیک شکلاتیش میزد به بومگیو گفت..
بومگیو با ناراحتی گفت: حق با توعه هیونگ..
یونجون نوچی کرد و با چنگال به بومگیو اشاره کرد: میدونی الان شبی چی ای؟
بومگیو نگاش کرد..
•یه فندق افسرده که میخاد گریه کنه..
بومگیو اهی کشید و با پاک کردن اخرین میز سمت کانتر رفت
یونجون بلند نالید: بیخیال گایز شما فقط یه ماه از هم دورینن!!
خب به طرز دردناکی یونجون صبح مجبور بود قیافه زهر ماره تهیونو کل مدت تمرین تحمل کنه..
تهیون حتی باهاش تا جلوی در کافه اومد اما از اونجایی که مس سگ از بومگیو میترسید بیخیال شد و تو نیومد..
•دست تنها چیکار میکنی؟
+هیونگ میاد...کایم گفت فردا پس فردا میرسه..
یونجون با شنیدن حرف بومگیو لبخند گشادی زد و لباس و موهاشو مرتب کرد..
بومگیو نخودی خندید..
٠مرگ!
این بار بومگیو بلندتر خندید: هیونگ هنوز موفق نشدی؟
یونجون با حرص گفت: تقصیر منه یا تقصیر اون داداش گاو و اسکل و کراشت؟
بعد چشم غره ای رفت: خانوادگی تو مسائل عشقی ریدید عزیزان...
+یا...من اینجوری نیستم..
یونجون زمزمه کرد: تو از داداشت گاو تری تو این موضوع..
+هوم؟
•هیچی فندق..و درضمن کم کم بساطو بچین که قراره بشم زن داداشت..
بومگیو با چشمای گرد نگاش کرد و به اپن تکیه داد: جدیی؟!
یونجون مغرور قلنج انگشتاشو شکست: دارم کم کم اون مرتیکه خرگوش صفتو ادم میکنم..
بومگیو به یونجون نزدیک شد: فک کنم حق با توعه..هیونگ اینروزا خیلی دست پاچس..هر وقتم اسم تورو میارم ذهنش ارور میده.. اون همیشه خونسرده این رفتاراش برای اوما و اپا خیلی سوال شده..
بومگیو ظرفای کثیفو از جلوی یونجون برداشت: خب پس بازم کیک میخای؟
•هوی میخای هیکلمو خراب کنی؟!..این همه جون کندم براش..
بومگیو پوکر نگاش کرد: این سومین کیکت بود هیونگ..
یونجون بی توجه موهاشو حالت داد: همه به جایزه نیاز دارن فندق کوچولو...
صدای زنگوله بالای در اومد و بعد صدای شخصی: من اومدم بومی..
بومگیو با شوق رو اپن خم شد تا سوبینو ببینه: هیونگگ!
یونجون بدون عکس العملی به کیک جدیدش خیره شده بود..
سوبین با لبخند به بومگیو نگاه کرد: چطوری کوچولو؟..
+لاته؟؟
=اوهوم
+الانن..
بومگیو به اشپزخونه رفت تا سفارش سوبینو اماده کنه..
یونجون همچنان مشغول کیکش بود که نزدیک شدن شخصی بهش رو حس کرد و همچنان سرش رو بالا نیاورد..
سوبین با لبخند رو صندلی کناری یونجون نشست و به اون پسر روباه صفت نگاه کرد: فک کنم بعضیا قهرن..
یونجون با گذاشتن یه تیکه کیک دهنش لب زد: شاید چون بعضیا دو روزه گوشیشونو جواب نمیدن...
لبای سوبین شکل اوه گرفتن و بعد کمی خجالت زده شد: خب..راستش..اگه بگم احتمالا میخندی..
یونجون لبخند مصنوعی زد: نگران نباش الان هیچ چیزی نمیتونه منو بخندونه..
=ام..پس..حقیقتش اینه که گوشیمو زدن..
برای چند ثانیه سکوت حاکم شد و فقط صدای ماشین های بیرون از کافه و دستگاه قهوه ساز بگوش میرسید..
یونجون در صدم ثانیه سرشو بالا گرفت با نگرانی از جاش بلند شد: چیی؟!..شتت..خوبیی؟!..باتوکه درگیر نشدن؟!..چرا بهم زنگ نزدیی..چرا اون فندق احمق هیچی بهم نگفتهه؟؟!!
یونجون درحالی که کلا بحث زدن گوشی سوبین یادش رفت خواست سمت اشپزخونه بره تا به حساب بومگیو برسه که سوبین سریع استینشو کشید: هی صبر کنن..بومگیوم چیزی نمیدونهه!
یونجون وایساد و با قیافه هنگ کرده به سوبین نگاه کرد: جان؟
سوبین به پشت سرش دست کشید: خب به هیچکس جز تو نگفتم..
وسط اون بلبشو یونجون سرعت گرفتن تپش قلبشو حس کرد و اروم لبشو گزید: خب..حالا...پلیس پیداش کرد؟
=گفتن رسیدگی میکنن...
و این جمله باعث شد تا اتیش یونجون دوباره سر بگیره عربده بزنه: اون مفت خورای دوزاری هیچ غلطی نمیتونن بکنن..اگه اسیبی میدیدی چیی؟؟!!
با دیدن زخمی پایین موهاش تقریبا داد زد: زخمی شدیی؟!
=خب..سرم خورد به میله..
•کتکت زدنن؟!
=نه..راستش منـ..
یونجون مشتشو به میز کوبید: اینجوری نمیشهه!!
و استین سوبینی که به اصطلاح پشماش ریخته بود و گرفت و با کشیدنش اونو بلند کرد و با برداشتن ساک ورزشیش از کافه بیرون اومد: قراره باسن تک تک اون پلیسای بدبختو پاره کنمم
و خب تهیونی که از هیجا خبر نداشت شاهد این بود که سوبین چند دقیقه قبل وارد کافه شده بود و الان درحالی که استینش تو دست یونجون اسیر بود با قیافه شک زده به اطراف نگاه میکرد...
و البته تهیون هم کل مدت با قیافه وات ده فاک از پشت فرمون نگاشون میکرد: فک کنم یون بلخره دیونه شد....
+سفارش امادهــ..
بومگیو با سینی لاته از اشپزخونه بیرون اومد و با کافه خالی که ساعت کاریش چند دیقه دیگه شروع میشد رو به رو شد...
و تهیون با دیدن اون پسر سردرگم پشت شیشه کافه لبخندی زد و سرشو تو فرمون کوبید: اگه یکم جرئت داشتی الان کنارش وایساده بودی بدبخت ترسو..
____________________
•یا اون موتوری کوفتیو پیدا میکنید یا اینجارو با خاک یکسان میکنم!
تقریبا نیم ساعت بود که یونجون کل ایستگاه پلیسو گذاشته بود رو سرش و تک تک اون مامورارو مجبور کرده بود دنبال شماره پلاکی که سوبین موقع زده کیفش حفظ کرده بود میگشتن...
سوبین حس بچه ایو داشت که بهش قلدری کردن و الان مادرش اومده مدرسه تا حساب اونی که اینکارو کرده برسه..
ناخداگاه دستشو جلوی دهنش گرفت و اروم شروع به خندیدن کرد..
اون روباه خشمگین حتی چند سانت ازش کوتاه تر و یه ماه کوچیکتر بود اما تو چند دیقه ایستگاهو برای مامورا جهنم کرده بود..
اون حتی نمیدونست چی تو اون کیف بوــ..
با بیاد اوری چیزی که تو کیف بود خشکش زد..
دستشو محکم ب پیشونیش کوبید..

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now