7 سال قبل.....
صدا به صدا نمیرسید و نور های رنگی و دود همه جارو گرفته بود..
همه مشغول خالی کردن انرژیشون با رقصیدن و خوردن نوشیدنی و خندیدن با اطرافیانشون بودن..
درست بین اون همه جمعیت و سروصدا پسری تنها روی صندلی بار نشسته بود و مشغول نوشیدن بود..
•یدونه دیگه!..
روبه باریستا گفت و لیوانشو سمتش هول داد..
باریستا لیوانشو برداشت و دوباره با وودکا پرش کرد..لیوانو جلو کشید و انگشتاشو دایره وار روی لبشو کشید..
چه حسی داره که دوست پسرتو زمانی که داره بهترین دوستتو میبوسه ببینی؟
خب یونجون نمیدونست بقیه چه حسی دارن و چیکار میکنن
اما خودش الان داشت اتیش میگرفت و ترجیح میداد با قایم شدن بین شلوغی و نوشیدن خودشو اروم کنه..وقتی اون صحنه رو دید هیچ حرفی نزد..
کاری نکرد..
فقط فرار کرد..
از اونجا دور شد..اون اولین رابطش بود..
دیگران همیشه وقتی میبیننش فکر میکنن ادمیه که همیشه خدا تو بار ها پلاسه و با 20 نفر همزمان تو رابطس..
خب الانم تو بار بود..
اما نه بخاطر خوش گذرونی..
بخاطر فراموش کردن قلب شکستش..واقعیت چوی یونجون این بود..
اون هیچوقت جرئت وارد شدن تو رابطه رو نداشت..
اون بعد 20 و خورده ای سال 6 ماه پیش جرئتشو جمع کرد تا با پسری که بهش پیشنهاد داده قرار بزاره..وقتی شنید ورزش های خشن از لحاظ احساسی قویت میکنن برخلاف تنبلیت ذاتیش توی کلاس بوکس نام نویسی کرد...
میخواست اگه زمانی مشکلی تو رابطش پی اومد بتونه قوی باشه..
و حالا..
یونجون میخواست وجود خودشو محو کنه..سرشو تکون داد تا از فکر کردن های الکی دست برداره..
به اطراف نگاه کرد..
پسرا و دخترایی که باهم میرقصیدن و میخندیدن..
بعضی اکیپ هام کنار میز ها وایساده بودن و مینوشیدن..صبر کن..
توجه یونجون به چیزی جلب شد.. پسری که پیرهن سورمه ای دکمه دار پوشیده بود و کنار جمعیتی وایساده بود..پسرو از نظر گذروند..
یعقش کاملا باز بود و زنجیر نقره ای روی ترقوش افتاده بود..
موهاشو بالا زده بود و قیافه جدی ای داشت..
و به طرز فاکی ای جذاب به نظر میرسید..یونجون چند بار پلک زد و بعد به لیوان وودکاش نگاه کرد..
احتمالا خیلی خورده بود و داشت توهم میزد..با صدای فریاد اون جمعیت دوباره بهت زده به اون گروه نگاه کرد..
» به سلامتی سوبینی که امروز رسما 26 سالش شد!
همه لیواناشونو بلند کردن و بهم زدن و مشغول نوشیدن شدن..
و پسر سرمه ای پوش هم مشغول نوشیدن بود..یونجون نمیتوست باور کنه..
اون ادم بچه مثبت عینکی اسکله چوب خشکه مقرراتی همین مرتیکه جذابیه که کمی جلوترش مشغول نوشیدنه؟!!
احتمالا کارما دیگه سر شوخیو باهاش باز کرده بود...
این ادمی که جلوش بود چوی سوبین بود؟!!
خب یونجون الان کاملا به وجود همزاد اعتقاد پیدا کرد...
YOU ARE READING
Strawberry cupcakes
Fanfiction+یا اصن تو چیو بیشتر از کاپ کیک توت فرنگی دوس داری؟! _تورو؟! بومگیو در صدم ثانیه سرخ شد و چنگالو سمت تهیون پرت کرد: با من لاس نزن عوضی بی توجه به صدای خنده ی تهیون سمت اشپزخونه رفت.. به اپن تکیه داد و با حرص گفت:مرتیکه کله پشمکی منو گیر اورده.. م...