♡part 3♡

198 35 4
                                    

7 سال پیش...

_هیونگ؟
+تهیونا؟
سرشو برگردوند و به تهیون که کنار دیوار وایساده بود نگاه کرد: هیونگ چرا بجای سالن غذا خوری اینجایی؟؟
بومگیو لبخند خجالتی زد..
موضوع این بود که اون شیش تا ادم نفرین شده قطعا تو سالن غذا خوری منتظرش بودن و بومگیو حیاط پشتی مدرسه رو به سالن غذا خوری ترحیج میداد..
اما خب این چیزی نبود که بومگیو بخواد به تهیون بگه: یکم هوای تازه میخوام..
تهیون اوهومی گفت..
برشو پایین اورد و به غذای روی پاش نگاه کرد و خواست دوباره مشغول خوردن بشه که با حس نشستن کسی کنارش با تعجب به بقلش نگاه کرد..
پسر کوچیکتر کنارش نشسته بود و مثله خودش غذاشو رو پاش گذاشت..
+هی.. لازم نیست اینجا باشی من تنهایی راحـ......
_اخیش چه منظره خوبی
با فریاد تهیون حرف بومگیو نصفه موند..
بومگیو لبخند نصفه ای زد و به منظره رو به روش نگاه کرد..
+اسکلی؟
_ها؟
بومگیو به منظره رو به روشون که یه دیوار کهنه و ترک خورده بود اشاره کرد.
تهیون اوهی گفت: ام.. خب اینم یجور منظرس خب..
بومگیو یه ابروشو بالا انداخت: منظره دارک و کهنه با یه دیوار رسوبی؟
تهیون دستشو به پشت سرش کشید: خب.. منظورم هوای خوب بود نه منظره.. اره منظورم هوا بود..
+جدی؟
_اره.. هواش خیلی پاکه..
+یه نفس عمیق بکش..
تهیون نفس عمیقی کشید که با فرو رفتن بوی وحشتناکی داخل بینیش با وحشت بلند شد و خم شد و شروع به اوق زدن کرد: این چه سمیهههه
چشماش از اشک میسوختن و داشت عملا تلف میشد..
از گوشه چشم به گوشه دیوار نگاه کرد..
جایی که لاشه یه گربه بین چمنا مخفی شده بود..
حتی حالش بدتر شد..
با صدای قهقه ای برای چند لحظه بی حرکت موند..
با شک سمت صدا برگشت و به بومگیو نگاه میکرد که دستشو رو دلش گذاشته بود و قهقه میزد..
صدای بلند خندش تو کل حیاط نسبتا کوچیک پخش شده بود..
تهیون با چشمای گشاده خیس از اشک به منظره روبه روش خیره بود..
بومگیو چند لحظه مکث کرد و درحالی که اشک گوشه چشمش که حاصل از خنده ی زیاد بود رو با دست پاک میکرد به تهیون نگاه کرد..
اینبار صدای بمب خنده از هردوتاشون بلند شد..
تهیون رو نیمکت کنار بومگیو افتاد و هردوتاشون با تکیه بهم صدای خنده هاشون بلند توی اسمون پخش میشد..
کم کم صدای خنده کم شد و بومگیو از تهیون فاصله گرفت و به نیمکت تکیه داد..
تهیونم با صدای عجیبی از حنجرش اشکاشو پاک میکرد..
+این... واقعا..
_عجیب بود..
تهیون حرف پسر بزرگترو کامل کرد و بهش نگاه کرد..
هردوتاشون به غذای رو زمین افتادشون نگاه کردن و اهی کشیدن..
تهیون با کمی مکث گفت: الان میام صبر کن..
و با سرعت از حیاط پشتی خارج شد..
بومگیو که دید دوباره تنها شده اهی کشید و به غذای نابود شدش خیره شد.. به دیوار رو به روش خیره شد و بلندی زد..
احتمالا تهیون در رفته..
چشماشو بست توی دنیای تنهاییش غرق شد..
_هیونگگگگ
با تعجب چشماشو باز کرد و به پسری که با یه بیل به سمتش میدویید نگاه کرد..
______________
+تهیونا مطمعنی لازم نیست بیام؟
تهیون درحالی که بزور تلاش میکرد نفس بکشه و اشک توی چشماش پایین نریزه داد زد: حله هیونگ میتونم خودم..
بومگیو اوهومی گفت و درحالی که روی نیمکت نشسته بود و دستاشو توهم گره کره بود نگران به پسری که سویشرتشو دور صورتش پیچیده بود و داشت اروم لاشه گربه مرده رو توی چاله ای که کنده بود مینداخت نگاه کرد..
تهیون بعد گذاشت گربه توی چاله از حرکت ایستاد..
بومگیو از دور دید که پسر بزرگتر از توی جیبش یه کیمباب بسته بندی دراورد و توی چاله انداخت..
با تعجب سرشو کج کرد..
تهیون بعد اروم با بیل چاله رو پر کرد..
به سمت کیفش که کنار دیوار بود رفت و به برداشت چیزی که بومگیو فهمید اسپریه اونو تو هوا زد..
+داره تو هوا اسپری میزنه؟!
__________________
+در ارامش سپری کن..
حالا بومگیو به تهیون اضافه شده بود و بالا سر قبر گربه وایساده بودن دعا میکردن..
________________
تهیون بیحال خودشو رو نیمکت انداخت: گشنمههههه
بومگیو کنارش نشست: چیزی نداری؟
تهیون نالید: کیمبابمو دادم اون پیشیه..
بومگیو با غنچه کردن لباش سمت کیفش که کنارش پایین نیمکت تکیه داده بود خم شد..
تهیون با چشمای بسته نالید: اگه اینجا از گشنگی بمیرم هیشکی نیست خاکم کنهه
بعد فریاد زد: مس این گربه بدبخت میوفتم فسیل میشم اینجااااا
+بیا
تهیون دست از دراماتیک بازی برداشت و چشماشو باز کرد و به بومگیو که بسته نونی سمتش گرفته بود نگاه کرد: این چیست؟
+نون..
_واوو
تهیون بلافاصله نونو از قاپید و بازش کرد: هی.. این توت فرنگیه..
بومگیو سعی کرد به هرجایی جز تهیون نگاه کنه: وقتی دیدم صورتیه برداشتمش...الان فهمیدم توت فرنگی داره..
صدای قهقه پسر کوچیکتر بلند شد و بومگیو با حرص رو پاش کوبید..
_این حجم از علاقت به صورتی باعث میشه حتی یادت بره به توت فرنگی حساسیت داری..
بومگیو با حرص گفت: به توکه بد نمیگذره..همرو کش میری ازم..
تهیون دوباره بلند خندید..
بومگیو به اسمون خیره بود که با دیدن یه تیکه نون جلو چشماش پرید..
به تهیون نگاه کرد..
تهیون با لبخند تیکه نونو جلوی دهنش نگه داشت:این نونا توش تیکه های توت فرنگی داره... این تیکش نداشت..
بومگیو مردد نگاش کرد و با بالا پایین کردن سرش تشکر کرد و با طمعنینه دهنشو باز کرد و تهیون تیکه نون رو تو دهنش برد...
پسر بزرگتر اروم غذاشو جویید با حس طعم خوبش لبخند عمیقی زد..
و اون لبخند چیزی بود که روز تهیونو ساخت..
_هیونگ؟
+هوم؟
_خیلی زیبایی..
گونه های بومگیو بلافاصله سرخ شدن و نون توی گلوش پرید و صدای خنده تهیون برای بار چندم فضارو پر کرد

رنگی باشید....♡

Strawberry cupcakesWhere stories live. Discover now