♡part 18♡

138 22 6
                                    

با برخورد نور ملایم خورشید به چشماش پلکاش اروم لرزید و باز شد..
خمیازه ای کشید و رو تخت غلت زد..

«سو...سو...نک...ن»
پلکاشو به هم فشار داد و تلاش کرد بفهمه صدای تو ذهنش بخاطر چیه..
«سو..خوا...هش...میک..اهه..میکنم..»

ناخداگاه چشماش باز شد..
اروم از دراز کش به حالت نشسته درومد و به دیوار رو به روش خیره شد..
«س...سو..من دارم...من دارم..»
لبخنده جوکری ای روی روی صورتش نقش بست..
صدای ناله هاش تو سرش اکو شد..
•من...چه غلطی...کردم...

ثانیه ای بعد جیغ یونجون کل خونرو در بر گرفت و باعث زهره ترک شدن گربه سفید رنگی که کنارش خوابیده بود شد..
__________________________
با شنیدن صدای ویوره گوشیش بی حوصله بدون اینکه سرشو از زیر بالش دراره گوشیو از رو دراورد برداشت و رو گوشش گذاشت: ها؟

صدای عربده پشت گوشی باعث شد با تمام وجود بپره و از تخت پایین بیوفته و شخص کنارشم که خواب بود باهاش از تخت بیوفته: وو من ریدممممم!!!
________________________
برای بار پنجم سرشو به به میز شیشه ای زیر دستش کوبید..
وویونگ درحالی که خیلی جدی چشماشو ریز کرده بود همه چیزو خلاصه کرد: پس دیشب سوبین بعد 7 سال بلخره خواست به حرکتی روت بزنه و توعه اسکل مثل بدبختای باکره غش و ضعف کردی و اون سوبین بدبخت تر از تو فقط تو رو ارضا کرد و بعد خوابیدین...چیزی که جا نذاشتم..

یونجون همونطور که سرش رو میز بود سرشو تکون داد..
وویونگ که تازه به عمق فاجعه پی برده بود اهی کشید و کمی از قهوش خورد: یو..اگه بخوام صادقانه نظر بدم..کاملا ریدی..
یونجون همونطور که سرشو دوباره به میز میزد نالید: میدونمم!!

وویونگ اینبار طلبکار داد زد: مرتیکه یکم اطلاعات جمع میکردی خب 7 فاکینگ سال وقت داشتی خودتو اماده کنیی!

یونجونم متقابلا داد زد: چه میدونستم همچین ترس فاکی ای دارمم..
~پس اون اکس فاکیت چه گوهی خورد 6 ماه!!
•هیچ وقت در اون حد پیش نرفتیمم!!

وویونگ از روی صندلیش بلند شد و دستاشو رو میز کوبید: بدبخت باکره!
یونجون هم متقابلا همینکارو کرد: باکره بودن یه ننگ نیست بیشعور!
~بدبخت باکره اسکل!
•حیوون اومدی اینجا تخریبم کنی یا کمکت کنی یه گلی بگیرم سرم؟!

وویونگ که انگار تازه یادش افتاد طرف کیه اوهی گفت و دوباره نشست و یونجون هم متقابلا همینکارو کرد..
واقعا پیشنهاد خوبی بود که تو کافه بومگیو قرار نذاشتن پس میتونست راحت نگاه های وات ده فاک اطرافشو ایگنور کنه..

وویونگ متفکر دستشو زیر چونش گرفت: یونی موقعیت واقعا عجیبه....مشخصه سوبین واقعا صبوره چون من جاش بودم نه تنها به فاکت میدادم بلکه یه فصل کتکتم میزدم...
یونجون اب دهنشو قورت داد: بنظرت سوبین ممکنه بخاطرش باهام کات کنه..

Strawberry cupcakesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang