چطور ممکن بود صورتی کاملا شبیه صورت هیونجین....
حتی اون فرد هم به محض برگشتن و دیدن صورت یونگ بوک کپ کرد و ناخودا گاه زیر لب گفت
_فلیکس....
یونگ بوک یه لحظه فکر کرد اشتباه شنیده احتمالا کم کم داشت توهم میزد
_ببخشید؟
یونگ بوک برای اینکه مطمئن شه درست شنیده پرسید و مرد روبه روش انگار که یه لحظه به خودش بیاد لبخندی زد
_عذرمیخوام فکر میکنم اشتباه گرفتم...
یونگ بوک هم لبخند زورکی زد
هنوز نمیتونست این حجم از شباهت رو درک کنه و فقط بدون توجه به اینکه چقدر میتونه معذب کننده باشه با چشمای ریز شده به صورت هیونبین دقت میکرد
هیون بین هم بعد از اینکه کامی از سیگار توی دستش گرفت و دودش رو فرستاد بیرون متوجه سنگینی نگاه یونگ بوک شد
_چیزی شد....
_هیون...
هیون بین اومد چیزی بگه که حرفش با صدا زده شدنش توسط صدای اشنایی قطع شد
برگشت سمت صاحب صدا که اون هیونجین بود که با یدونه عصای کمکی پشت سرش ایستاده بود
یونگ بوک یه لحظه حس کرد توهم زده این دوتا چطور ممکنه
_هیون...
هیون بین هم متقابلا هیونجین رو صدا زد
*پ.ن حیحیحیحی...همو هیون صدا میزننن ....برم بمیرممم
_هیونجینا...
یونگ بوک با دیدن هیونجین گفت و اروم پا تند کرد سمتش و محکم بغلش کرد
هیونبین از پشت یونگ بوک رو میدید که چطور خودشو توی بغل هیونجین جا کرد
_حالت خوبه؟...مشکلی نداری؟!
یونگ بوک با نگرانی از هیونجین پرسید و هیون لبخند ملیحی زد و سری به نشونه نه تکون داد اما طولی نکشید که دوباره توجهش سمت هیون بین رفت
_میشناسیش؟
یونگ بوک از هیونجین پرسید و هیکنجین هم نفس عمیقی کشید و همراه با بازدهمش جواب داد
_قل دیگه منه.....
یونگ بوک یه لحظه حس کرد اشتباه شنیده
قل دیگه؟!
ینی اونا دوقلو بودن؟!
مدتی بعد هیونجین روی صندلی نشسته بود و هیونبین بعد از گرفتن نوشیدنی اومد روبه روش نشست
_برای چی اومدی کره؟!
هیونجین با لحن سردی پرسید
_مجبور شدم
هیونبین جواب داد
_مجبور شدی؟!!...از خانواده هم مجبور شدی بری؟!!!
هیونجین طلبکارانه پرسید و هیونبین سرشو انداخت پایین
چیزی برای گفتن نداشت
اگرم میگفت باور نمیکرد
شاید مسخرش میکرد
شاید میگفت دیوونه شدی
اون دونفر به عنوان دوقلو های هوانگ خیلی به هم نزدیک بودن
همه چیز زندگی برای خانواده هوانگ پرفکت بود تا وقتی که متوجه بیماری قلبی یکی از دوقلو ها شدن
هیونبین همیشه از هیونجین قوی تر و سرسخت تر بود اما هیونجین اون فردی بود که همیشه زودتر زمین گیر و بیمار میشد و همیشه نیازمند و دنبال توجه و مراقبت از طرف هیونبین بود
و حالا که هیونبین بعد از ترک کردنش اینطوری یهو سر و کلش بدون هیچ توضیحی پیدا شده بود یکم برای هیونجین ازار دهنده بود
شایدم زیادی احساساتی شده بود
نمیدونست اسم احساساتی که الان تجربه میکرد چی بزاره
عصبانی بود
نگران بود
دلتنگ بود
سکوتی که هیونبین در کل طول مکالمشون کرده بود یکم معذب کننده بود و هیونجین دلش نیومد به دونسنگی که بعد سالها دوباره دیدش رو با حرفاش ازار بده
_چطور میگذرونی؟!
هیون با لحن مسخره ای از هیونبین پرسید
قطعا براش سوال بود ابن همه مدت مشغول چه کاری بوده
هیونبین که ذوق کرده بود که هیونگش این سوالو ازش پرسید بود با لحنی که سعی میکرد خوشحالیشو قایم کنه جواب داد
_کارگردانم...اما فیلم برداری هم میکنم
_خیلی خوبه...اخرم رفتی دنبال علاقت...
هیونجین با دلخوری گفت و هیونبین سرشو انداخت پایین
هیونجین حتی توی این موضوع هم خودشو از بقیه برادر هاش پایین تر میدید
پسر خوب خانواده که هر کاری که پدر مادر گفتن انجام داده
در حالی که یکی از برادرا کام اوت کرده و خانواده رونده شده و اونیکیم گم و گور شده
این وسط اونی که باید جور هر دو برادر رو میکشید و فشار خانواده رو تحمل میکرد هیونجین بود
اما هیونبین نمیتونست بهش بگه
روش نمیشد دلیل رفتنش رو بگه
دو نفر با وضع معذب کننده ای بدون اینکه تسلیم شن به مکالمشون ادامه دادن و کاملا از سه نفری که پشت دیوار داشتن داغ سیاه اینا رو چوب میزدن خبر نداشتن
یونجون سونگمین و جونگین طوری که فقط کله هاشون از پشت دیوار مشخص بود داشتن اون دو نفر رو نگاه میکرد
_باورم نمیشه برگشته....
سونگیمن با اخم گفت و ازونور جونگین با ناباوری پرسید
_واقعا داداش دوقلوشهه؟!!!
_معلومه که داداششه این شباهتو پس چطوری میخوای توجیه کنی
یونجون پرید به جونگین
_خب حالا...ینی دارن چی میگن ؟
جونگین گفت و دوباره پرسید
_ممیدونم شاید دارن رفع دلتنگی میکنن
_والا اینی که من میبینم شبیه رفع دلتنگی نیست هیونجین کم مونده پاشه جرواجرش کنه...
ازونور سونگمینی که ساکت بود اون پشت تماسی گرفت
_حدس بزن کی اینجاست....
یونجون و جونگین میتونستن صدای جیسونگ رو بشنون
_وقت ادا و اطفار ندارم سونگمین....
_داداشت اینجاست..
سونگمین خیلی با افتخار گفت ولی جیسونگ اونور خط چند لحظه سکوت کرد
_پسر خاله عزیزم داداشم اونجا کار میکنه
یونجون خندش گرفت به جواب جیسونگ اما با چشم غره سونگمین لال شد
_نه ابلهه...هوانگ هیونبین اینجاست....
سونگمین گفت و اون ریکشنی که میخواست رو دریافت کرد بعد از سکوت نسبتا طولانی تلفن رو روی سونگمین قطع کرد...
سونگمین لبخندی از شیطنتی که کرده بود زد
_هیهیییی....
_مطمئنی کار درستی کردی؟؟
جونگین پرسید
_برو بابا...الان میاد مامانشونو میاره جلو چشمش...شرط میبندم تا ۵ دقیقه دیگه اینجاست
_بازم بنظرم کار درستی نبود
جونگین دوباره گفت و سونگمین یهو جدی شد
_این قضیه فرق میکنه...شما هیچ ایده ای درمورد این خانواده ندارین...
سونگمین گفت و همه ساکت شدن
جیسونگ بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد فقط چند نفس عمیق کشید که از عصبانیت عربده نزده و بعد سریع محل کارشو بدون اینکه کلمه ای بگه ترک کرد
_اون حرومزاده چطور جرئت کرده برگرده....
با خودش گفت و سریع راهشو به سمت بیمارستان ادامه داد
همونطور که سونگمین گفت بعد پنج دقیقه جیسونگ با چهره برانگیخته ای با عصبانیت و قدم های محکم به ورودی بیمارستان رسید که هیونجین و هیونبین بعد از صحبتشون رفته بودن
جیسونگ انگار که با دیدنش اتیش خشمش دوبرابر شده بود قدم هاشو تند تر کرد
هیونجین از دور جیسونگ رو دید
_هیونگ تو اینجا....هیععع
حرف هیونجین با مشتی که جیسونگ توی صورت هیونبین فرود اورد نصفه موند
هیونبین در لحظه اصلا متوجه نشرپد چه کسی همچین مشتی بهش زده اما وقتی سرشو بالا اورد و چهره خشمگین هیونگش رو دید واقعا میشد ترس رو توی چشماش دید
ازونطرف هیونجین کپ کرده بود که چرا جیسونگ اینطوری زدش
این مقدار خشمی که توی چهره جیسونگ میدید رو درک نمیکرد
درست بود که هیونبین خانواده رو رها کرد و رفت ولی هیونجین فکر نمیکرد اونقدر کارش بدبوده باشه که هیونگش رو اینطوری عصبانی کرده باشه
_خووب تخم داری که برگشتی هوانگ هیونبین...تازه اونقدر احمقی که اومدی پیش هیونجین
جیسونگ تقریبا داد زد و هیونجین با اخم دست هیونگش رو گرفت که به قصد دوباره زدن هیونبین بالا اومده بود
_هیی...اینجا بیمارستان و مهم تر از همه محل کارمه....بریم بیرون...
جیسونگ نگاهی به هیونجین کرد که الان خیلی سرحال تر بنظر میرسید و بنظرش حالش کمی بهتر بود و نمیخواست حالشو دوباره بد کنه و از طرفیم بی راه نمیگفت کی تو بیمارستان داد و هوار راه میندازه
مدتی بعد هر سه برادر توی پارک کنار بیمارستان ایستاده بودن
جیسونگ با نگاه عصبانیش فقط به هیونبین زل زده بود اونم سرشو از خجالت پایین انداخته بود
_چطوری روت شد که برگردی؟
جیسونگ پرسید و هیونبین لباشو از داخل گاز گرفت و نفس گرفت اما هیونیجن به جاش جواب داد
_اتفاقی به هم برخوردیم...نیومده بود به دیدنم
هیونبین بغض کرده بود
دونستن اینکه هیونجین هنوز هم سعی میکرد که از برادر کوچیکترش محافظت کنه نزدیک بود بغضش رو بشکنه اما قورتش داد
_هیونگ...اینهمه عصبانیت برای چیه؟....
هیونجین بدون تعارف سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود پرسید
اما با سکوتی که از دونفر دریافت کرد خنده هیستریکی کرد
_واقعا که...هوفف..باید به این خانواده کاپ مخفی کاری داد...دقیقا چه اتفاق فاکی افتاده که هیونگ رو انقدر عصبانی کرده و که هیچکدومتون دم نمیزنید...انقدر سخته گفتن حقیقت؟!!...هیچ با خودتون فکر نمیکنین شاید روراست بودن ما با هم دیگه میتونست زندگیمون رو خیلی راحت تر کنه؟؟...هیونگ اگر تو بهم میگفتی دوست پسر داری شاید میتونستیم روی خانواده کار کنیم که تو توی اون همه دردسر نیوفتی ....و تو هیونبین شاید اگر از همون اول میگفتی چه مرگته شاید اصلا نیازی به رفتن نبود....هر کاری دلتون خواسته کردین و من تنها کسی بودم فشارش رو توی خانواده تحمل کردم و الان هم اینطوری سکوت کردین
هیونجین کلافه گفت و جیسونگ و هیونبین همچنان سکوت کردن که هیونجین دیگه واقعا قاطی کرد
_اوکی....میدونین چیه...دیگه بسه...حتی یه لحظه هم نمیتونم تحملتون کنم اگر بخاطر یونگ بوک نبود یه لحظه دیگه ام این زندگی کوفتیمو تحمل نمیکرد و زودتر تمومش میکردم...
هیونجین با عصبانیت گفت و پشتشو کرد که بره اما با صدای هیونبین ایستاد
_من جراحی کردم ...
هیونیجن برگشت سمتش و نزدیکش شد
_ینی چی..جراحی چی؟....
هیون شکه شد جراحی چرا؟...
_مثل اینکه از همون اول منو تو ناقص بدنیا اومدیم داداش...
هیونبین با تلخندی گفت و هیونجین نفس هاش سنگین تر شد
_من عمل پیوند ریه داشتم....
هیونجین سعی میکرد نفس هاشو منظم کنه تا یوقت این وسط بین این دونفر غش نکنه
_پیوند...پیوند ریه برای چی...
_بخاطر اتلکتازی...
*پ.ن اتلکتازی یکی از مشکلات ریوی هستش که اصطلاحا بهش چسبندگی ریه هم میگن که در این بیماری کیسه های هوایی داخل شش ها نمیتونن پر از هوا بشن و میتونه علت های مختلفی از جمله اسیب به ریه و ذات الریه و... داشته باشه ولی به زبا ساده بخوایم بگیم ریه جمع میشه و هوا داخلش نمیره برای همین یا مجبور میشن در صورت امکان ببرن اون تیکه رو یا اگر نمیشه باید پیوند کنن
_اتلکتازی...مگه مگه تو
_اگر یادت باشه من وقتی بچه بودیم ذات الریه گرفتم...و علاوه بر اون مادر زادی ریه های ضعیفی داشتم...و ذات الریه باعث شد با بزرگ تر شدنم چسبندگی ریه پیدا کنم ...یکی از ریه هام دیگه نمیتونست رشد کنه....برای همین نیاز به ریه پیوندی داشتیم
هیونبین توضیح داد و هر لحظه هیونجین بیشتر پشماش میریخت ک چرا همچین چیز بزرگی رو نمیدونسته
_اونموقع ۱۰ سالمون بود....
همین جمله هیونجین رو برد به دوران بد ۱۰ سالگیشون
به زمانی که هیون دوست نداشت بخاطر بیاره
همه چیز تا همون روز کزایی خوب بود تا اینکه یروز وقتی هیونجین تنها توی حیاط خونشون مشغول بازی بود دوست صمیمیشون جینوو از اونور خیابون هیونجین رو صدا میزنه
هیون خوشحال از اینکه دیگه قرار نبود تنها بازی کنه با خوشحالی با دستش اشاره کرد به جینوو که زودتر بیاد این سمت تا بتونن با هم بازی کنن
اما بدن جینوو به محض رد شدن از خیابون توسط یه ماشین سواری ضربه خورد و بی جون روی زمین افتاد و تمام این مدت هیونجین چشمش به جینوو ای بود که تا ۳ ثانیه قبل با لبخند داشت بهش نگاه میکرد و الان روی زمین تو خونی که از سرش پخش میشد روی اسفالت دراز کشیده بود و با چشمای خندونش بدون اینکه پلک بزنه به اسمون خیره شده بود
و این صحنه قطعا برای هیونجین که یه بچه ۱۰ ساله تنها توی خونه بود زیادی بود
هیونمین تا قدمی سمت بدن بی جون جینوو برداشت پاهاش دیگه یاری نکرد و همزمان با سیاهی رفتن چشم هاش اون هم بیجون روی زمین افتاد
اون اولین جرقه بود
اولین بازی که بیماری هیونجین خودشو انقدر شدید نشون داد
اولین باری که هیونجین احساس مریض بودن کرد
زمانی که هیونجین فهمید نیمتونه دیگه زندگی عادی داشته باشه
وقتی هیونبین به اون خط زمانی اشاره کرد همه چی بیشتر برای هیونجین روشن میشد
تازه داشت متوجه غیبت های دونسنگش توی خونه میشد
غیبت های مامان باباش
خستگی های زودرس هیونبین
همه اینا معنی پیدا میکرد
_من بستری بودم و میگفتن که نیاز به پیوند دارم....حتی با اینکه نفر اول لیست بودم هیچ ریه ای برای پیوند وجود نداشت ....ریه افراد بزرگ برام نا سالم بود ...و بچه های کوچیک هم مرگشون دور از انتظار بود....
هیونبین توضیح داد و بغضی گلوشو چنگ زد
جیسونگ لباشو فشار داد و جمله هیونبین رو کامل کرد
_اما یه ریه بالاخره براش پیدا شد ....یه ریه خوب و کاملا مچ
هیونجین پازل های خودشو کمار هم میچید و هر طور که حساب میکرد اون چیزی در میومد که دلش نمیخواست بهش برسه
هیون قدم های لرزونی سمت هیونبین برداشت و با دو دستش به استین های هیونبین چنگ انداخت و به صورتش نگاه کرد
_جی....جین...جینوو....؟؟؟
هیونجین بریده بریده و با نفس های تیکه تیکه شدش پرسید
انگار داشتن از درون به قفسه سینش چنگ میزدن
هیونبین با بغضی که داشت لباشو محکم به هم فشرد و چشماشو بست و سرشو به معنی تایید تکون داد
هیونجین با جوابی که گرفت همونجا روی دو زانوش فرد اومد
_پس برای همین همش نبودی....برای همین ازم دوری میکردی
هیون گفت و جیسونگ نگران کنارش زانو زد و نگاهی به ساعت روی دستش انداخت و با دیدن ضربان قلب هیون که به شدت پایین بود با نگرانی گفت
_هیونجینی کافیه....همه چی تموم شده....ببین منو ببین...الان باید زنده بمونی پس سعی کن به خودت بیای
جیسونگ به صورت هیونجین که هیچ رنگ رو نداشت گفت
_چرا رفتی هیون؟!
هیونجین از هیونبین پرسید و اونم با اضطراب به جیسونگ نگاه کرد که اون سرش رو به نشونه نه تکون داد
هیونبین هم روی زمین نشست که چیزی بگه اما همون لحظه یونگ بوک سر رسید که با نفس نفس زدن خودشو اونجا رسونده بود اونم بعد از کلی پرس و جو از بیمارا و دکترا که دکتر هوانگ کجاست و بالاخر هفهمید که اینجان
_جمعتونم که جمع عه...
یونگ بوک اروم جلو هیونجین زانو زد
_حالت خوبه؟!...تازه اون پیس میکر لعنتیو گذاشتی....چرا نمیتونی یکم رعایت کنی
یونگ بوک بدون توجه به دو برادر دیگه فقط به هیونجین توجه میکرد
_مگه مسائل خانوادگی میزاره....یه دستی برسون بهم بیبی....
هیونجین به یونگ بوک گفت و یونگ بوک بهش کمک کرد که بتونه به ضعف پاهاش غلبه کنه و بایسته....
_پرفسور گفتن باید استراحت کنی...وگر نه نمیتونی تو اون همون جراحی که خودشون گفتن خودت میدونی چیه شرکت کنی
یونگ بوک بی تفاوت گفت و هیون از لحنش خندش گرفت
به محض دیدن یونگ بوک انگار تو نسته بود برای چند لحظه برادراش و اتفاقات کودکیش رو فراموش کنه
این همون چیزی بود که بهش میگفت عشق و علاقه؟!!!
یونگ بوک به هیون کمک کرد و تا بیمارستان اونو برد و طبق دستور دکترش پرستار ها براش داروش رو تزریق و علاوه بر اون یه ارام بخش هم تزریق کردن تا برای مدت کوتاهی هم که شده اونو از دست خودش امن نگه دارن
یونگ بوک خیلی اروم اتاق هیونجین رو ترک کرد و در رو بست و روی صندلی های کنار دیوار هیونبینی رو دید که دوتا دستشو به هم قلاب کرده بود و سرشو روی اونا تکیه داده بود
هیونبین همونطور که سرش پایین بود با دیدن یه جفت کفش جلوش سرشو اورد بالا و با یونگ بوک چشم تو چشم شد
_فل...عااا...یونگ بوک شی....چی شد حالش خوبه؟!!
یونگ بوک با ابرویی که بالا رفته بود نفس عمیقی کشید و جواب داد
_فعلا داره استراحت میکنه...میتونم باهات خصوصی حرف بزنم؟؟
_حتما...
هیونبین بعد از ۱۰ دقیقه صبر کردن پشت در اتاق یونگ بوک نشسته بود تا تمام مریضاش ویزیت بشن
یونگ بوک اخرین مریضی که برای کمر دردش پیشش اومده بود رو تا دم در بدرقه کرد و با چهره خسته ای به هیونبین نگاه کرد و بهش اشاره کرد بیا تو
هیونبین از حالت بامزه یونگ بوک خندش گرفت و رفت داخل
_شما که ایشالله درد و مشکلی نداری؟!
یونگ بوک با کنایه به مریضاش از هیونبین پرسید و هیونبین هم خندید
_ نه دکتر
یونگ بوک خنده ای کرد و از پشت میزش اومد و روبه روی صندلی هیونبین نشست
_خیله خب...نمیخوام خیلی حاشیه برم و بدون که قصد ناراحتی یا ایجاد دلخوری ندارم ...من فقط میخواستم بدونم چی شد که حال هیونجین بد شد ....میدونم پر روییه ولی واقعا نمیتونم بیخیالش بشم اگر باعث بشه به هیونجین اسیب برسه...بین شما سه برادر چه اتفاقی افتاده؟
یونگ بوک با احترام کامل و در عین حال با پر رویی پرسید و هیونبین لبخند حسرت داری زد و توی دلش به هیونجین حسودی کرد که این ادم چطوری هواشو داره و در نهایت پنهان کاری نکرد میدونست که دیر یا زود خود هیونجین شاید ماجرا رو بهش بگه و با خودش گفت شاید اینکه یونگ بوک بدونه داستانو بتونه کنار هیونجین بهش کمک کنه پس همه اتفاقایی که اون سال کذایی افتاد رو شرح داد
یونگ بوک بعد از شنیدن کل داستان سری تکون داد
_کلا دو برادر ناسالمین....
یونگ بوک به مسخره گفت و در ادامه نگاهشو از روی زمین اورد بالا و به هیونبین نگاه کرد
_خب؟!
یونگ بوک طلبکارانه گفت و هیونبین تعجب کرد...اون که کل داستانو گفت دیگه چی ازش میخواست
_نگفتی....چرا منو فلیکس صدا کردی؟!
یونگ بوک همونطور که توی چشمای هیونبین زل زده بود پرسید
اون دو نفر خییلی شبیه هم بودن و یونگ بوک هی خودشو لعنت میکرد که چرا داره این دو تا هیون رو با هم مقایسه میکنه
هیونبین همون چیزی رو شنید که نمیخواست یونگ بوک اصلا بهش اشاره کنه
خب اگه الان برای یونگ بوک میگفت اون فکر میکرد که دیوانه شده
_خب راستش...ینی من...اممم.
_تو چیزی به خاطر داری؟!!
یونگ بوک تیری تو تاریکی رها کرد شاید اونم مثل خودش یه چیزایی یادش اومده باشه اما خیلی ازین وضعیت میترسید و اصلا نمیخواست چیزی که توی ذهنش شکل گرفته بود واقعی باشه
طرف دیگه هیونبین از سوال یونگبوک جا خورد و ناخوداگاه جوابشو داد
_یادته گفتم بخاطر دوتا چیز از خونوادم جدا شدم؟!یکیش بخاطر هیون بود و دومیش بخاطر پیدا کردن تو بود....بعد از اینکه از راهنمایی تموم شد توهمات عجیب غریبی جلوی چشمام شکل میگرفت و هر شب بدون اینکه بخوام گریه میکردم....اناگر که دلتنگ کسی باشم...اما بعد از اینکه هیونجین برای اولین بار جراحی شد اون توهم و خوابی که میدیدم کامل شد ....فردی توی خوابام بود که دنبالم میگشت و من بهش قول داده بودم پیداش میکنم....باید پیداش میکردم وگر نه اروم نمیگرفتم ....از خونه رفتم ...کلی گشتم...دنیا رو چرخیدم...اما نبود...و در نهایت کجا پیداش کردم؟...پیش خونوادم...دنبال تو میگشتم لیکسی.....
یونگ بوک با شنیدن اسمی که مدتها بود انگار صدا نزده شده بود لرزی از بدنش رد شد و پلکاش رو محکم به هم فشرد
نفس عمیقی کشید
شکی که نمی خواست درست باشه به یقین تبدیل شد و همونطور که نفس های عمیقی میکشید که هیستریک بودنشو قایم کنه پرسید
_پس...هیونبین شی تو....تو....تو هیونجین توی خواب هامی؟________________________
سالامم
پارت جدید خدمت شما
دوست بداریدش
ووت و کامنت یادتون نره
دوست دارم نظرتون رو در مورد وضعیت موجود بشنوم😬😅😅🤍🦢
YOU ARE READING
HAPPY FOOLS (HYUNLIX)
Fanfictionسعی کن کمتر به خودت دروغ بگی SKZ fic کاپل : هیونلیکس،کمی تا حدودی مینسونگ ژانر :رومنس_پزشکی_فلاف_انگست خلاصه :هیونجین پسر مورد علاقه هر خانواده که طبق ایده ال ها پیش رفته و به موفقیتی که روتین همه والدین هاست رسیده ولی این اونو راضی نمیکنه اما یه...