_هیونجین توی رویاهات منم...نه اون....
یونگ بوک با خودش فکر میکرد
ایا واقعا به همین دلیل بود که با هیونجین وارد رابطه شده بود؟!
یا از عذاب وجدانش بود
اما هرچی فکر میکرد بخاطر اون نبود
اون به هیونجین عادت کرده بود
به حضورش
به لمساش
به رفتار ها و اهمیت دادن هاش
حتی نمیتونست لحظه ای به ترک کردنش فکر کنه
_نه...من اونو اشتباه نگرفتم...علاقم نسبت بهش واقعیه....و ازت میخوام که به این تصمیم من احترام بذاری....
یونگ بوک با جدیدت تمام گفت اما به محض اینکه جمله اش تموم شد صدای زنگ بالا در مغازه نشون داد که کسی از مغازه رفت بیرون که باعث شد یهو یونگ بوک یادش بیوفته که هیونجین قرار بود یک ربع بعد از یونگ بوک بیاد اینجا تا با هم برگردن خونه
نکنه همه حرفاشونو شنیده بود....
سریع بدون اینکه چیزی بگه هیونبینی که کلافه هنوز نشسته بود رو تنها گذاشت و رفت بیرون و با دیدن هیونجین که با شدت و عصبانیت قدم برمیداشت شکش به یقین تبدیل شد
سریع دویید سمتش
_هیونیجن...هیونجیناا...وایسا....
رسید بهش و دستشو گرفت که هیونجین بدون هیچ حرفی دستشو از تو دستش کشید بیرون
_هیوننن..نکن...هیونجین خواهش میکنم...باهام صحبت کن...
هیون با عصبانیت برگشت و با چشمای شیشه ایش که هر لحظه ممکن بود بباره تو چشمای یونگ بوک زل زد
دیدن همون چشما برای یونگ بوک کافی بود....
کافی بود که بدونه که گند زده....
_باهام صحبت کن باشه؟....
یونگ بوک دستاشو دو طرف صورت خشمگین هیون گذاشت و گفت
_صحبت کنم؟!...همونطوری که تو با من صحبت میکنی؟!....
هیون گفت و از یونگ بوک فاصله گرفت و دستاشو پس زد و ادامه داد
_باشه...پس تو ام بهم بگو...من هیونجین توی رویات نیستم....من یه اشتباهم... رابطه منو تو یه سوتفاهمه....چون من شبیه اون ادمم تو منو دوست داشتی....در مورد اینا بهم توضیح بده لی یونگ بوک......
یونگ بوک یخ کرد
از همین میترسید
از اتفاق افتادن همین سوتفاهم میترسید
ازینکه هیونجین بخاطرش اینطوری به میریخت میترسید
قطرات ریز بارون شروع به باریدن کردن
یونگ بوک نمیتونست بگه اینا اشکای هیونجینن یا قطرات بارون
هر دوشون داشتن کاملا خیس میشدن
_میگم.... همه چیو بهت میگم قبلش بیا بریم خونه... هومم؟ !...بریم خونه....
یونگ بوک سعی کرد با کلمه خونه و انتقالشون به خونه یکم ارامش رو به ذهن هیونجین بیاره اما صدای خنده ریزی از پشت سرش باعث شد نگاه هر دو نفرشون به سمت مغازه برگرده
هیونبینی رو دیدن که همونطور که میخندید اروم اروم مثل یه زامبی به سمتشون زیر هوای بارونی قدم برمیداشت
_هیونگ...واقعاکه...یذره هم عوض نشدی....
هیونبین با پوزخند رو اعصابی تو صورت بهت زده هیونجین گفت و هیونجین فقط سوالی نگاهش کرد
_همیشه دیگران رو عذاب میدی...همیشه محبتشون رو پس میزنی...حتی از زمانی که بچه بودیم همیشه توجه همه روی تو بوده....مامان...بابا...جیسونگ هیونگ...حتی مون...یونگ بوک...تو همه چی داشتی....همه چی داشتی ولی فقط طمع چیزای بیشتری داشتی....تو همیشه محبت همه رو داشتی...اما تنها جیزی که همیشه بلد بودی غر زدن بود....ولم کنین...راحتم بزارین...بزارین بمیرم ...همیشه در جواب محبت بقیه این جوابا رو میدادی....حتی الان توی این سن هنوزم داری همینکارو میکنی.....تو لیاقت عشقی که اون بهت میده رو نداری...
هیونیین انگار بعد از ۳۰ سال منفجر شده بود
_یاا.هوانگ هیونبینننن
یونگ بوک به هیونبین تشر زد
_چیه؟...بهت برمیخوره به دوست پسرت چیزی میگم؟؟؟...بزار بدونه...بزار بدونه چطور تورو عذاب میده
همه حرفاشو زد و هیونجین خنده ناباورانه ای زد
_یه حرفم بالاخره از مکنه خانواده....حالا که دهن باز کردی....بزار یه سوال بپرسم ازت....تا حالا جای من بودی؟.....هوممم؟!!....تا حالا توی مغز من بودی؟؟!!!....نههه...نبودی....تو جای من نیستی هیون...نیستی بدونی اینکه هر لحظه ممکنه بمیری چه حسی داره....جای من نیستی بدونی خیلی از محبتایی که از طرف خانواده میشن همشون چیزی جز ترحم نیست....نیستی بدونی چطور ممکنه کل روح و روانت بخاطر یه زندگی موازی مسخره که فقط توی خواب هامون میبینیم ممکنه به فنا بره....
هیونجین پشت سر هم میگفت و یونگ بوک با دیدن صورت قرمز شدش و تند تند نفس کشیدنش نگران شده بود
_هیونجینا...بسه...
_تو...توام...توام اون توهما رو میبینی؟!!....
هیونبین که از توی حرفای هیونجین متوجه شده بود با اخم پرسید و رعد برقی اسمون رو برای لحظه ای روشن کرد
_اره...میبینم...نه به وضوع شما قطعا....چه فرقی میکنه....ما الان اینجاییم....زندگی جدیدی داریم...چرا باید به اون توهمات مسخره اهمیت بدم....
هیونجین گفت و هیونبین دچار تلنگری برای زندگیش شد
از وقتی که یادش بود همش تو فکرش فلیکس و پیدا کردنش بود
حالا که چی؟!...
نمیتونن اون زندگی رو دوباره بازسازی کنن که....
تا حالا بعد این همه سال هیچوقت کاری رو واقعا برای خودش و ساختن زندگیش نکرده بود
یونگ بوک با دیدن حال بد هیونجین که به خاطر ضربان قلب بالاش سرخ شده بود و نفس نفس میزد سریع اونو به سمت ماشین راهنمایی کرد تا سریع تر بتونن به خونه برسنو هیونبین همونطور تنها زیر بارون استاده بود و حرفایی که شنیده بود رو انالیز میکرد
اون هیچ شناختی نسبت به هیونگش نداشت
پس اونم چیزایی که من میدیدم رو میدیده
چطوری دو نفرمون خاطرات ینفرو داریم
چرا انقدر این موضوع رو تو ذهنش الکی برای خودش پرورش داده بود و بزرگش کرده بود
چرا حواسش رو به زندگی جدیدش و فرصت دوبارش نداده بود
هیونجین و فلیکس تا برسن خونه هیچ کلمه ای بینشون رد و بدل نشد
جو سنگین تر از چیزی بود که بخوان یه مکالمه در حالت عادی تو ماشین داشته باشن چه توی ماشین چه توی اسانسور خونه
یونگ بوک رمز درو زد و رفتن داخل خونه و هیونجین به محض بستن در به یونگ بوک که به سمت اتاق قدم برمیداشت زل زد
_خب...منتظرم...
هیون گفت و یونگ بوک با شنیدن صداش برگشت سمتش
_اول دوش بگیر لباساتو عوض کن....بعدش صحبت میکنیم
یونگ بوک با لحن ارومی گفت
طبیعتا بعد از اینکه اونطوری موش اب کشیده شده بودن این کار منطقی ترین کار بود
اخرین چیزی که یونگ بوک میخواست سرما خوردن هیون بود
هیونجین هم خودش حوصله سرما خوردن تو این وضعیت رو نداشت پس به حرفش گوش کرد و راه افتاد سمت حموم
سعی کرد در سریع ترین حالت دوش بگیره
تا پاشو از در حموم گذاشت بیرون بوی شیرینی تو صورتش خورد و باعث شد پوزخندی بزنه
سریع تیشرت و شلواری برداشت و بدون معطلی پوشید و با همون موهای خیس از اتاق رفت بیرون
همونطور که انتظار داشت یونگ بوک رو توی اشپزخونه دید که چهار زانو با سر کج شده روبه روی فر نشسته و به داخل فر نگاه میکرد
با دیدن اون حالت یونگ بوک خواست برگرده که با صداش شر جاش موند
_میدونی چرا شیرینی میپزم؟
یونگ بوک بدون اینکه نگاهشو از کوکی های در حال پخت توی فر بگیره با ارامش گفت
_چون بوی شیرینی مثل خونه میمونه....ارامشه خونه ،لحظات کودکی...باعث میشه به جای تمرکز روی خاطرات بد به لحظات خوش گذشته فکر کنم ...باعث میشه بپذیرم که گذشته همیشه تلخ نیست و شیرینی های خودشو داره...هر کیک و شیرینی که تا حالا از من دیدی و یا خوردی دستورش از یه خاطره خاص اومده..فکر میکردم با شخصی سازی طعم میتونم اون خاطره رو برای خودم زنده نگه دارم....
یونگ بوک گفت و هیونجین سکوت کرد و فقط بهش نگاه میکرد نفس های عمیق میکشید
یونگ بوک همین که صدای نفس کشیدن راحت هیونجین رو میشنید براش کافی بود لبخندی زد و از سر جاش بلند شد و در فر رو باز کرد و سینی که توش کوکی های پخته شده قهوه ای رنگ بودن رو در اورد و رو اوپن روبه روی هیونجین گذاشت و توی چشماش نگاه کرد و لعنتی به زیبایی هیونجین با اون موهای خیس روی پیشونیش انداخت
_اما الان که دارم فکر میکنم شیرینی پزی یه درسی بهم یاد داد...که اماده سازی شیرینی مثل اندازه گیری دقیق مواد یا رعایت زمان پخت شبیه به مراقبت و توجهی هستش که زندگی و روابط بهش احتیاج داره...هر نوع مواد جایگزین و یا چیزی اضافه ای باعث خراب شدنش میشه....
یونگ بوک همونطور که به کوکی هایی که ازشون بخار بلند میشد نگاه میکرد گفت و نفسی گرفت
_تا حالا کوکی درست نکرده بودی؟
هیونجین اروم گفت و یونگ بوک لبخند ناراحتی زد
_اوهوم...این کوکی یاد اور اولین باریه که دیدمت...همیشه میخواستم درستش کنم...اما همیشه یچیزی درست در نمیومد...امروز بالاخره اون چیزی که تکمیلش میکرد رو پیدا کردم...هیونبین شی باعث شد پیداش کنم ...
یونگ بوک گفت و با نگاه غمدارش به هیونجین نگاه کرد و ادامه داد
_تو ام اگر یکم بیشتر پشت اون در گوش وایمیستادی متوجه میشدی...
هیون متعجب و منتظر نگاهشو به یونگ بوک دوخته بود
_هیونبین شی فکر میکرد شاید تورو با اون اشتباه گرفتم....اما همون سوالش باعث شد مواد لازم اخر رو برای دستورم پیدا کنم....
دوباره نفسی گرفت
_من اون زندگی رو پشت سر گذاشتم هر چند جزئی از منه ولی تو کسی نیستی که بخاطر گذشته کنارش باشم...میخوام کنارت اینده رو بسازم ...
گفتش
بالاخره حرفشو زد
حالا انگار صفحه ۱۰ کیلویی رو از روی قفسه سینش برداشتن و میتونه نفس بکشه....
اما سکوت هیونجین یکم ازار دهنده بود
نگاه منتظرشو به هیون داد تا ریکشنی ازش ببینه
هیونجین در سکوت نگاهشو به کوکی های رو به روش دوخته بود و اروم یکیشو برداشت و نخورد و فقط از نزدیک نگاهش کرد
حالا مزه کوکی هم به استرس یونگ بوک اضافه کرد
هیون برای لحظهای سکوت کرد و لبخند تلخی روی صورتش نشست انگار بین حرف زدن و سکوت مردد بود با صدای آرام و کمی بیتفاوت، اما همراه با تلخی گفت
_میدونی همیشه جالب بوده که همه فکر میکنن من فقط یه آدم شکستنیام، کسی که باید مدام ازش مراقبت کرد، یه قلب نصفهنیمه که حتی شاید ارزش عاشق شدن هم نداره
بعد نگاهی گذرا به یونگ بوک انداخت لبخندی کمرنگ و کنایهآمیز روی لبهاش نقش بست ادامه داد
_شاید واسه همین بود که وقتی توی اون زندگی، کنار هیونبین بودی، فکر کردم حتی اگه تو الان پیش منی، شاید باز هم دلیلش فقط... ترحم باشه. شاید فقط حس کردی باید ازم مراقبت کنی، یا شاید... میخواستی اشتباه گذشته رو جبران کنی
یونگ بوک سرش رو به نشانهی مخالفت تکون داد و خواست حرف بزنه، اما هیون دستش رو بالا برد و با لحنی نرم اما عمیق و کمی تلختر ادامه داد
_ولی میدونی؟ برای اولین بار، یه چیزی بهم میگه که شاید این بار قضیه فرق داره. شاید این بار اون ترحم لعنتی دخالتی نداره. و شاید، برای اولین بار، یکی هست که به خاطر خودِ من... با همین قلب نصفهنیمهای که دارم، میخواد کنارم بمونه
نفسی گرفت و با صدایی که حالا آرامتر و واقعیتر به نظر میرسه، اضافه کرد
_فقط یه چیزی ازت میخوام. هرگز، حتی لحظهای، به خاطر چیزی که توی قلبمه به من ترحم نکن. اگر میخوای کنارم باشی، فقط به خاطر من باش، نه به خاطر حس گناه، نه برای جبران گذشته. چون اگر چیزی غیر از این باشه... نمیتونم ادامه بدم.
هیون گفت نگاهش رو به چشمهای یونگ بوک دوخت انگار که با این حرفها آخرین تردیدهاش رو به زبون آورده و منتظره تا جوابش رو بشنوه.
یونگ بوک شنیدن حرفهای هیون، به وضوح احساس ناراحتی و نگرانی رو میشد توی چشماش دید. نگاهش رو لحظهای به زمین انداخت، اما بعد با عزم و آرامش سرش رو بالا اورد و مستقیم به چشمای هیون خیره شد. با صدایی آروم و در عین حال پر از اطمینان گفت
_میفهمم چرا این حرفا رو میزنی. میدونم که چقدر خسته شدی از اینکه همه فقط تو رو یه آدم ضعیف میبینن، کسی که باید ازش مراقبت کنن، کسی که شاید هر لحظه... دچار مشکل بشه
لبخند تلخی زد و در ادامه گفت
_نمیتونم انکارش کنم که همیشه بخاطرت وضعیتت عذاب وجدان داشتم...انگار میخواستم با کمک اون خاطرات دلیلی برای ترحمم بهت پیدا کنم ولی الان قضیه فرق میکنه... فکر نکن که من کنارت بودن رو فقط به خاطر ترحم انتخاب کردم. چون من از اونچه که در تو هست، بیشتر از هر چیزی توی زندگیام مطمئنم
دست هیونجین که کوکی توش بود رو گرفت و کوکی رو نصف کرد و با لحن آروم و دلنشینی ادامه داد
_بذار بهت ثابت کنم که اینجا و حالا، من فقط به خاطر خودت اینجا هستم. فقط برای تو، نه برای هیچ دلیلی دیگه. میخوام تمام تلاشم رو بکنم تا بدونی که این عشق چقدر واقعیه
هیون در حالی که هنوز کمی تردید توی نگاهش بود، حس میکرد که یونگ بوک صادقانهترین احساساتش رو باهاش در میون گذاشته و برای اولین بار، شاید حتی کمی حس آرامش میکرد
لبخندی زد که و کوکی نصفه ای که توی دستش بود رو جلوش چشمای گرسته یونگبوک گذاشت توی دهنش و یونگ بوک هم به طبعیت ازش همینکارو کرد
اون
فقط یه کوکی بود ....
یه کوکی ساده....
یه عشق بی شیله پیله...
بدون هیچ جزئیات و تجملاتی ...
به تنهایی نشون دهنده ارامش و دلگرمی ...
یونگ بوک با لبخند رضایتمندی که از هیون دریافت کرد با خیال راحت کوکیش رو خورد
هیون اوپن رو دور زد و روبه روی یونگ بوک استاد و دستشو دو طرف بدن یونگ بوک گذاشت و به اوپن تیکه داد
_پس همینقدر ساده اره؟...
یونگ بوک خندید و هیون یکی از دستاشو بالا اورد و با انگشتاش نوک چتری های بلند یونگ بوک که هنوز یکم خیس بودن رو به بازی گرفت
_خب پس اگر یروز ازین دستور پخت خسته بشی...اعتماد بنفسش رو داری که بتونی این کوکی رو تا اخر عمرت بخوری؟
یونگ بوک با لخند ملیحی جوابشو به هیون داد و هیون همونطور که چشماش از زیر موهای نم دارش روی لبای یونگ بوک قفل شده بود با صدای ملایمی همونطور که نزدیکش میشد گفت
_خوبه...چون قصد ندارم حالا حالا ها ازم خسته بشی...
و قبل از اینکه یونگ بوک چیزی بگه لباش محکم روی لبای یونگ بوک کوبیده شد و یونگ بوک انقدر تشنه او نلبا بود که بدون معطلی باهاش همراهی کرد و لب هاش روی لبهای هیون حرکت میداد
هیون مک محکمی به لب پایینی یونگ بوک زد و دستاشو دور کمر یونگ بوک محکم کرد و اونو بیشتر به خودش فشرد و یونگ بوک دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد و با انگشتاش موهای خیس هیونجین رو به بازی گرفت
هیون عاشق وقتایی بود که یونگ بوک اینطوری به موهاش چنگ میندازه
هر دو بدون توجه به صدای هشدار ساعت هیون که خبر از ضربان قلب بالاش میداد سخت مشغول بوسیدن هم بودن طوری که انگار سالهاس لبهاشون رو از همدیگه دریغ کردن
با نفس کم اوردنشون با یه بوسه از هم جدا شدن و بدون اینکه صورتاشون رو از هم فاصله بدن هیونجین لبخندی روی لبای یونگ بوک زد و دستاشو زیر پاسنش انداخت روی اوپن نشوندش و یونگ بوک هم خندید و همونطور که دستاش پشت گردن هیون بود روی لباش زمزمه کرد
_باید برای این لحظه هم یه دستور بسازم؟...
هیون خندید و جوابشو با بوسه هات دیگه ای داد اما یونگ بوک یه لحظه ازش جدا شد سرشو به سمت مخالف چرخوند و عطسه ای کرد
_اوپس...میبینم که دکتر لی مریض شده...
هیونجین با تخسی گفت و یونگ بوک لباشو داد جلو و کلافه سرشو پرت کرد عقب که باعث شد هیونجین بهش بخنده و بوسه ریزی روی گلوش بزاره ...
_______________________
سیلامم..
خب اینم از پارت زود هنگام...
زیاد نیست اما خب یکم راضی کنندست...
امیدوارم که خوشتون بیاد...
دوستش بدارین و کامنت ووت فراموشتون نشه🥲
🤍🦢
YOU ARE READING
HAPPY FOOLS (HYUNLIX)
Fanfictionسعی کن کمتر به خودت دروغ بگی SKZ fic کاپل : هیونلیکس،کمی تا حدودی مینسونگ ژانر :رومنس_پزشکی_فلاف_انگست خلاصه :هیونجین پسر مورد علاقه هر خانواده که طبق ایده ال ها پیش رفته و به موفقیتی که روتین همه والدین هاست رسیده ولی این اونو راضی نمیکنه اما یه...