یک هفته از تمام اتفاق های افتاده گذشته بود اما فکر محبوس شدهی تهیونگ هنوز توی چنگال اون لحظات اسیر شده بود
انگار زمان تو همون لحظه ایستاده بود! زمانی که گرگ توی فاصله هیچ به چشمشهاش زل زده و دندون های تیز و وحشتناکش رو به رخش کشید آخرین صحنهی بود که تو ذهنش حک شده بود و قرار نبود تا آخرین نفسش اون رو رها کنه
هرچند انتظار چندانی نداشت اما کاش با کمرنگ شدن زخمش تمام خاطرات اون شب هم توی ذهنش کم رنگتر و به مرور پاک میشد
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد دوباره چشمهاش رو باز کنه و سقف خونه ای رو بالا سرش ببینه،حتی توی همون لحظه هم قبول داشت بدشانس ترین آدم دنیا خودشه و اگر سقف همون خونه روی سرش خراب میشد چیز عجیبی نیست
حداقل بهش ثابت شد قرار نیست حالا حالا ها بمیره،کم ترین چیزی که میشد با دست و پای شکسته چند ماهی رو به آرومی میگذروند
باید مدیون برادرش میموند؟ لبخند ملایمی مهمون لب هاش شد ،اون فرشته نجاتش بود..
شایدم باید مدیون شخص دیگه ای هم میشد؟
با شکل گرفتن تصویر جونگکوک و نگاه نافذش که انگار روی روحش هم رسوخ میکنه، چشم هاش رو ریز کرد
تاحالا همراه هیونگش ندیده بودتش
تعجب میکرد چطور هیچ وقت درمورد این دوست قدیمی صحبت نکرده بود!
اون مرد تندخو،صریح و بیپروایی بود و توی مکالمه کوچیکشون این رو خوب از خودش بدون هیچ مشکلی نشون داده بود
یعنی کل اون عمارت متعلق به اون بود؟ چطوری تنها زندگی میکرد؟..اصلا تنها زندگی میکرد..؟
سوالات پشت سر هم دیگه به ذهنش خطور میکردن و هیچ جواب درست حسابی براشون نداشت
با صدای هانا دختری که فاصله چندانی باهاش نداشت و طرف دیگه ای از سالن بود
از فکر دراومد،دختر ها با کنجکاوی دورش جمع شده بودند و پشت سر هم ازش سوال های بی پایانی میپرسیدن
_دیروز مینهو بهم درخواست داد،با اینکه من اصلا انتظار نداشتم..آخه میدونی زیاد بهش فکر نمیکردم!
_خدای من مینهو؟؟خوشبحالت هانا بهمون تعریف کن چجوری اومد بهت گفت؟..بوسیدت؟
_اوه نه!! من ردش کردم..خودتون میدونید که به پای جکسون اوپا نمیرسه
وقت ناهار بی سروصدا گوشه ای نشسته بود و مشغول غذا خوردن شده بود ،برعکس همیشه تنها نشسته بود و صندلی که همیشه توسط جیمین پر میشد حالا جای خالیش براش دهن کجی میکرد.
جیمین دیشب قبل از خوابیدنش بهش زنگ زده بود،انتظار داشت با سرخوشی و لحن شاداب همیشگیش خوشوبش کنه اما صدای تودماغیش بهونه ای شد تا تهیونگ از خنده دلدرد بگیره..البته که جیمین با فحش های رکیک گوشی رو توی صورتش قطع کرد!
طبق معمول صدای پچ پچ و در گوشی صحبت کردن بچه ها با وارد شدن جکسون و اکیپش بالا رفت
دخترا و بعضی از پسرا با لذت به وارد شدن اون ها خیره شدند
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
